هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_410
یوسف هم متوجه ی صدایم شد.
_وای فرشته!.... هنوز خونه بوی رنگ می ده!... اسپری ات رو آوردی؟
و آن لحظه بود که نگاهی به جیب های خالی ام انداختم و با همان صدای گرفته جواب دادم:
_نه.....
و یوسف فوری درهای شیشه ای و بزرگ رو به بالکن را برایم باز کرد.
_بیا اینجا نفس بگیر من الان می رم برات میارم.
_خوبم... لازم نیست.
_حرف نزن... نفست می گیره... زودی بر می گردم.
من کنار در باز بالکن ایستادم و دیدم یوسف چگونه از حیاط گذشت و با آن زانوی صدمه دیده اش، لنگان لنگان از در حیاط گذشت.
نگاهم سمت خانه برگشت.... خانه ی نقلی و قشنگی داشتیم.
می دانستم که خاطره های خوشی را در آن خانه تجربه خواهم کرد.
نفس هایم با همان بوی کم رنگ کمی گرفت اما یوسف فوری اسپری ام را برایم آورد.
تا اسپری را به من رساند، زیر نگاه نگرانش، چند پاف اسپری را زدم و گفتم :
_خوبم....
لبخندش را روی لبانش کشید و نگرانی اش را پوشاند.
_همیشه خوب باش.
از حرفش من هم لبخند زدم و گفتم :
_حالا چی رو کجا بچینیم؟
با دست به در ورودی اشاره کردم و گفتم :
_اونجا رختخواب ها رو می چینیم.
و یوسف با تعجب پرسید :
_جلوی در ورودی!
_فاصله داره.... یه فرو رفتگی داره به همون عرض اگه رختخواب ها رو بچینیم خوب می شه.
_چشم فرمانده....
خندیدم از حرفش که گفت:
_من فرمانده پایگاه... شما فرمانده خونه.
و باز ادامه دادم.
_پشتی ها رو هم این طرف می ذاریم.... تلویزیون رو هم می ذاریم اونجا کنار درهای نورگیر، اون کنج.
_عالی... حرف نداره فرمانده.
باز خندیدم که نفسم باز کمی گرفت. مجبور شدم یک پاف دیگر از اسپری ام را بزنم که یوسف گفت :
_خب دیگه فرمانده، تا بوی رنگ حالتو از این بدتر نکرده، بریم.
درهای بالکن را باز گذاشت تا باز هم بوی رنگ برود و همراه هم از خانه ی خالی مان بیرون زدیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀