eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
شام خوبی بود ولی نه برای من ، برای تمنا . به خانه برگشتیم و برای آنکه باز تمنا در رفتار من و هومن دقیق نشود .در پذیرائی ماندم تا اول تمنا به اتاق خواب برود که رفت . هومن هم همینکار را کرد .مادر هم رفت ومن ماندم و او .دو سر همان کاناپه، رو به روی تلویزیون . -از فردا خودم میرم هتل . -لازم نیست ...بلدم هتلم رو چطور اداره کنم و نیازی هم به کمک ندارم . چرخید سمتم وعصبی گفت : _هتلم ؟! کی گفته هتل توئه ؟حساب بانکی پدر مال تو بود ، هتل مال منه ... تو میشینی خونه ، خانه داریت رو انجام میدی ، درست مثل بقیه ی زنا . نفسم فوت کردم وگفتم : _هتل شما بود ...وقتی نخواستی و رفتی ، من مدیرش شدم ، پای کارهای سختش موندم تا امروز که هتل ما جزو بهترین هتل های تهران محسوب میشه . خندید : _وای نگو ...مدیریت ! تو مدیریت یه خونه رو بلد نیستی ، انوقت هتل رو مدیریت کردی ! عصبی کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کردم وگفتم : _برگرد همون جایی که بودی ، بی خودی تمنا رو به خودت وابسته نکن ، نمی خوام قلب دخترم رو مثل قلب من بشکنی . خودش را به سمتم کشید وگفت : _الان قلبت شکسته ؟ جوابش را ندادم که باصدایی آرامش بخش و آرام گفت : _نسیم. نگاهم روی صفحه ی خاموش تلویریون بود ، ولی صدایش خوب میتوانست اغوایم کند ، که دستش را روی شانه ام انداخت و مرا کشید سمت خودش و من انگار قدرت نداشتم تا مقاومت کنم . باز عطر خوشش یادم آمد ، باز قلبم تند زد . هنوز در قلبم جا داشت ، هر چند انکار می کردم . صدایش را شنیدم که زمزمه کرد: -هیچ از این اخلاق گند دماغت خوشم نمیآد که به شوهرت توجه نمی کنی ..من نسیم قبلی خودمو میخوام . با همه ی امواج اغواگری که در صدایش ، داشت خامم می کرد باز جواب دادم : -توجه داشتم ولی همسرم رفت ، 10 سال نبودنش منو عوض کرد ... سردکرد ، دیگه نمی خوام برگردم به اون روزا .... تا تمنا بهت عادت نکرده برگرد پیش نگین . باحرص مرا پس زد و عصبی از روی مبل برخاست و مقابلم ایستاد: _نیاز به تعیین تکلیف تو ندارم ...اسم نگینم جلوی من نیار ...فهمیدی ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از فردای همان روز خاله طیبه هر روز مقداری از وسایلم را با کمک خود یوسف آورد. فرش ها را پهن کردند... قالی آشپزخانه را انداختند. قابلمه ها و بشقاب های ملامین را چیدند. اجاق خوراک پزی ام را در آشپزخانه گذاشتند..... پشتی ها، رختخواب ها، پرده های تور توری سفید رنگ شیشه ی بالکن را زدند و خلاصه خانه آماده شد. هر روز یوسف در بالکن را باز می کرد که تا شب بوی رنگ برود و شبها در را می بست. یوسف حتی چند گلدان حُسن یوسف هم برای روی بالکن گرفت. به شوخی به او گفتم: _ یه یوسف داریم دیگه چرا گلدون خریدی؟ _یوسف باشه ولی حُسن یوسف نباشه؟! همه چی تکمیل شد. در خانه را خاله اقدس قفل کرد و کلیدش را به یوسف داد. و روزهای آخر شهریور سال 60 به همین سادگی گذشت. و سالگرد یونس رسید. با آنکه من و یوسف نامزد بودیم.... با آنکه حتی قرار و تاریخ مراسم مان مشخص شده بود..... با آنکه حتی جهيزيه را هم چیده بودیم.... اما دلم شور افتاد.... دوباره یادم آمد که چطور مراسم من و یونس به عزا تبدیل شد. دلم نمی خواست افسرده و غمگین باشم اما شدم. از همان روز اول که دیس حلوا و خرمای سالگرد یونس را آماده می کردم. پای همان تزئین دیس خرما.... کنار همان دانه به دانه ی خرمایی که باید می چیدم درون دیس.... وقتی فکرم باز درگیر خاطرات شد.... وقتی باز یادم آمد که یونس رفت تا زود برگردد و برنگشت! وقتی یادم آمد که یوسف گفته بود که بعد از سالگرد یونس به پایگاه می رود تا چند روز مانده به تاریخ مراسم.... وقتی همه ی این ها یادم آمد.... یک وقت متوجه شدم که دیگر نفسم بالا نمی آید! هر قدر اسپری زدم.... هر قدر نفس عمیق کشیدم.... نه.... چیزی وسط سینه ام، راه تنفسم را گرفته بود. تنها دست بلند کردم و به زحمت برای خاله طیبه که می خواست وسایلی برای آشپزی به حیاط ببرد، دست تکان دادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀