هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_412
یک لحظه نگاه خاله به من افتاد.
_الان میام فرشته... صبر کن.
و چند قدم که از من دور شد، ایستاد.
نفهمیدم صدای خس خس نفس هایم را شنید یا همان یک لحظه حال خرابم را دید.
فوری برگشت سمت من و چنان جیغی کشید که خودم بیشتر از همه از شدت وخامت حالم ترسیدم.
_فرشته!
تازه با صدای جیغ خاله بود که فهمیدم، بیشتر از آنی که خودم فکر می کنم، حالم بد است.
_اقدس.... یوسف.... یکی بیاد.
خاله فریاد زد. گرچه نیازی هم نبود.
با همان جیغ اولش، همه ترسیدند!
حتی یوسف که در حیاط بود هم صدای خاله را شنیده بود!
یه وقت به خودم آمدم که یوسف و خاله اقدس و حتی عاطفه خانم بالای سرم هستند.
_دورش رو خلوت کنید... حمله ی آسمیه... اسپری هاش کو؟!
یوسف بود که حرف می زد و من حتی نتوانستم جوابش را بدهم یا لااقل بگویم بی فایده است.
اما او یک پاف از اسپری را به دهانم زد و فوری گفت :
_خاله چادرشو بیار.... این باید بره زیر اکسیژن..... بذارید من باهاش میرم... کلید خونه رو بدید.
خاله طیبه فوری کلید را از جیب پیراهنش در آورد و به یوسف داد و یوسف در حالیکه کمکم می کرد و دستم را می گرفت تا برخیزم باز گفت :
_نگفتم تو خونه حلوا درست نکنید.... بابا این بوی روغنش اذیت میکنه خب.
چادرم را به زحمت زیر چانه ام با دست راست گرفتم و آرام آرام سمت حیاط رفتم.
یوسف دوید تا در خانه ی خاله طیبه را باز کند و من با شوهر عاطفه خانم که او هم شاهد نفس های وحشتناکم بود، مواجه شدم.
_ای وای چی شد یکدفعه!
و من نتوانستم حرف بزنم و در عوض یوسف که در حیاط خاله طیبه را باز کرده بود، و برگشته بود تا کمکم کند گفت :
_چیزی نیست.... باید اکسیژن بگیره.
وارد حیاط خانه که شدم، چادرم افتاد.
یوسف چادرم را از روی موزائیک های حیاط برداشت و پشت سرم آمد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀