هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_413
صبح شده بود.تمنا را راهی مدرسه کردم و حاضر شدم برای رفتن به هتل که هومن از پله ها پایین آمد .حاضر و آماده و بلند گفت :
-صبر کن .
جلوی در ایستادم و او دست دراز کرد سمت من:
_سوئیچ .
-با ماشین مادر برو من می خوام برم ..
بلندتر گفت :
_سوئيچ .
چشمانم را از این زورگویی اش بستم و سوئیچ را کف دستش گذاشتم و گفتم :
_باشه با ماشین مادر میرم .
مادر هنوز در کمال تعجب داشت نگاهمان می کرد که هومن مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید :
-هی چکار می کنی ..کفشام کفشام .
همچنان مرا می کشید که ایستاد و نگاهی به پاهای برهنه ام کرد. برگشت و کفش های پاشنه دارم را از جلوی در خانه برداشت و مقابلم زمین گذاشت .
-زود باش .
-میگم شما کجا ؟!
-توضیح باشه واسه بعد .
کفش هام را پا زدم که باز مچ دستم را صاحب شد و مرا کشید سمت ماشینم . پشت فرمان نشست و بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و کیفم را که روی پاهایم گذاشته بودم چنگ زد .
متعجب به کارهایش خیره شدم که کیف را خالی کرد کف ماشین .
_هومن !
در میان لوازمش دنبال چیزی گشت و بعد عصبی گفت :
_به جای اینهمه آت آشغال ، اون چیزایی که لازمه باید همراهت باشه ، تو کیفت بذار.
-مثلا چی ؟!
لحظه ای نگاهم کرد و بعد کلافه درحالیکه نیم تنه اش سمت من چرخیده بود و دست چپ روی فرمان بود و دست راست پشت صندلی من ،چشم بست و بعد همراه نفس بلندی گفت :
_حیف شد ...امروز نمیشه ...ولی باشه واسه فردا.
هنوز متعجب نگاهش می کردم که دنده عقب از پارکینگ بیرون زد و من عصبی از دیوونه بازی سر صبحش تمام وسایل کیفم را که کف ماشین خالی کرده بود ، دوباره درون کیفم ریختم و زیرلب غر زدم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_413
نشستم پای کپسول اکسیژن و ماسکم را زدم.
یوسف شیر کپسول را باز کرد و برایم بالشتی از روی رختخواب های خاله طیبه آورد و گفت :
_دراز بکش.... چشمات رو چند دقیقه بزار روی هم.... اصلا بخواب.... به هیچی هم فکر نکن... باشه؟
سری فقط تکان دادم که لبخندی زد و مرا با آن همه محبتش شرمنده کرد.
چشم بستم و او هم کنارم نشست. نمی دانم خوابیدم یا نه اما انگار چند دقیقه ای از دنیا جدا شدم.
و نمی دانم چند دقیقه شد اما وقتی چشم گشودم، یوسف هنوز بالای سرم بود و نگاهم می کرد.
دست چپم میان دستش بود. همان دستی که انگشتر عقدمان را در میان داشت.
_الان چه طوری؟
با صدایی گرفته گفتم:
_الان.. خوبم....
و همان موقع ادامه دادم:
_یه چیزی بگم... یوسف؟
اخمی بین ابروانش نشست.
_چی؟!
_بوی حلوا... حالم رو بد نکرد....
اخم بین ابروانش محکمتر شد.
_من خودم میدونم.... نباید عصبی بشم... اما... دست خودم نبود.... یاد یونس افتادم.... وقتی همه ی کارهامون رو کرده بودیم... کارت عروسی رو گرفته بودیم.... لباس عروس من آماده شده بود....
بغض کردم که یوسف عصبانی شد.
_الان واسه چی داری گریه می کنی آخه؟
و من بی توجه به عصبانیتش گفتم :
_جنگ شد.... یونس ولی قول داد میره تا قبل مراسم بر میگرده.... ولی بر نگشت....
یوسف کلافه شد. اشکان من آشفته اش کرده بود. و من زیر نگاه تندش ادامه دادم:
_از الان حالم بده یوسف..... نرو... تو رو خدا تو دیگه حرفم رو گوش کن... تو نرو.... بذار بعد از مراسم برو.
_کدوم مراسمو میگی آخه؟!... مراسم سالگرد یونس که همین امشبه.
_مراسم خودمون.
کلافه دستی به صورتش کشید.
_لا اله الا الله..... فرشته تا مراسم ما یک ماه مونده!.... من الان به خاطر سالگرد یونس هم دو هفته است که تهرانم!
باز داشت نفسم می گرفت که قبل از آن گفتم :
_خواهش میکنم.... به خاطر من نرو.
و یوسف ماسک را روی دهانم کشید و گفت :
_فعلا استراحت کن.... بعدا حرف می زنیم.
از همان زیر ماسک جواب دادم:
_نه... همین الان بگو..... من دارم از همین الان دق می کنم.... دیگه توان ندارم این اتفاقات دوباره بیافته.
با گریه میگفتم و گریه نفسم را قطع میکرد.
یوسف با دستش محکم ماسک را روی صورتم نگه داشت و عصبی گفت :
_بس کن فرشته..... الان حالتو ببین!
و به ثانیه نکشید که آرامتر از قبل ادامه داد :
_نفس عمیق..... باشه... میمونم.... نفس عمیق.
همان؛ میمانمی ؛ که گفت آنقدر آرامم کرد که نفس های عمیقم منظم شود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀