eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
دوباره برگه ی عقد موقتمان را جلوی چشمانم باز کردم و مهر دفتردار را که دیدم ، همراه با یک نفس بلند گفتم : _آه خدای من ...شکرت ....ممنونم . مردد بودم . بین رفتن به خانه و رفتن به هتل . در آخر هم رفتن به هتل را انتخاب کردم و یکراست رفتم آشپزخانه . باز همه مشغول کار بودند که با ذوق ورودی آشپزخانه ایستادم و درحالیکه از شدت شوق بی تاب بودم و پاشنه ی کفشم را مرتب به زمین می کوبیدم گفتم : _آقای کاملی چند لحظه . تازه متوجه ی من شد . با جدیت رو به بقیه که نگاهشان سمتم بود ، کرد گفت : _هواستون به کارتون باشه . بعد سمت من آمد که گفتم : _میآی اتاقم ، کارت دارم . -چی شده ؟ با لبخند گفتم : _چند دقیقه دیگه تو اتاقم باش . -باشه . برگشت سمت میز کارش که نگاه فریبا را دیدم یک لحظه تمام شوق و ذوقم پرکشید . یه حسرتی در نگاهش بود که اول مرا متعجب کرد و بعد نگران که بلند گفتم : -خانم صادقلو با شما هم کار داشتم . سری تکان داد که برگشتم به اتاقم . طولی نکشید که پارسا آمد و با نگرانی پرسید : _چی شده باز ؟ برگه ی عقد موقتم را در هوا تکان دادم : -این چیه ؟ جلو آمد و برگه را از دستم گرفت و خواند : -خب . -خب نداره ...تموم شد ، بی دردسر . -چطوری آخه ؟ -به زور منو کشید محضر که عقد دایم کنیم که دفتردار گفت تا باقی مدت عقد موقت ، بخشیده نشه ، عقد دایم جاری نمیشه ، که تا گفت می بخشم و دفتر دار ثبتش کرد ، برگه رو قاپیدم. لبخندی روی لبانش جا باز کرد: _آفرین ... خب حالا خودش کجاست ؟ -خودش رو نمی دونم فقط خواهشا چند روزی باهاش دم به دم نشو بذار همه چی آروم بشه . -من کاری بهش ندارم . -تو آره ولی می دونم اون باز سراغت میآد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روز مراسم ما حتی به آرایشگاه هم نرفتم. موهایم را فهیمه درست کرد و آرایشم را خود او انجام داد. خیلی خیلی ساده! اما قشنگ شده بودم. لباس ساده ای که خاله طیبه برایم دوخته بود را پوشیدم و خاله یک دور سریع اسپند دور سرم چرخاند و از اتاق بیرون رفت. بالاخره بعد از مدت ها غم، رنگ شادی هم به خانه ی ما زده شد. زحمت شام را هم این بار گردن شوهر عاطفه خانم نیانداختیم. این بار از چلوکبابی سر خیابان به تعداد مهمان ها، چلوکباب سفارش دادیم و باکس های نوشابه ی شیشه ای یک نفره که همراه غذا آمد. خانه ی خاله طیبه زنانه بود و خانه ی خاله اقدس مردانه. بعد از شام، یوسف از خانه ی خاله اقدس دنبالم آمد و میان کل کشیدن های زنان و دعای خیر خاله طیبه، مرا سمت خانه ی خاله اقدس برد. یک لحظه ی کوتاه، وقتی پایم را از خانه ی خاله طیبه بیرون گذاشتم دلم گرفت. با آنکه دستم میان دست یوسف بود، سرم به عقب برگشت. فهیمه و خاله طیبه پشت سرم بودند که نگاهشان کردم. فهیمه لبخند زد اما خاله طیبه اشکانش را پاک کرد و دیدن همان اشکان خاله طیبه، مرا به گریه انداخت. دستم را از میان دست یوسف کشیدم و خاله را با دو دستم در آغوش گرفتم. _قربونت برم فرشته جان... الهی خوشبخت بشی دخترم. فهیمه برای آنکه بیشتر گریه نکنم گفت : _بسه خودتو لوس نکن... دوتا خونه بغل همه، از این خونه پا شدی داری می ری اون خونه.... گریه ات دیگه چیه.... من باید گریه می کردم که از خاله دور شدم نه تو! با این حرف فهیمه، خاله هم خندید و مرا از آغوشش جدا کرد و رو به یوسف گفت : _یوسف جان.... جان تو و جان فرشته ی من. یوسف سر انگشتان دست راستش را روی چشم راستش گذاشت و باز برای محکم کاری به زبان هم گفت : _چشم..... و با آنکه دود اسپند اصلا برایم خوب نبود اما آن شب کمی دود خوردم و میان همان دود اسپند وارد خانه ی خاله اقدس شدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀