eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
نفسم بند آمد. شاید مرگم رسید . چشمانم پر شد از اشک و صدایم به مرز خواهش رسید : -هومن خواهش می کنم ....نه ...اینکارو نکن ...من ده سال عمرم رو واسه تمنا نذاشتم که حالا تو بیای اونو ازم بگیری . انگار دیدن عجز و گریه ام او را بیشتر مطمئن کرد که باید همین کار را بکند : -آره ده سال عمرت رو گذاشتی ، دیگه نذار ...دخترم رو که ازت گرفتم ، برو هر غلطی خواستی بکن ....برو با اون پسره ی عوضی ازدواج کن ... برو خوش باش ، تمنا دیگه مادری مثل تو نمیخواد ...تو اگه مادر بودی میشستی پای زندگیت و دخترت رو بزرگ میکردی ... نه اینکه ... فریاد زدم : _عوضی ...من ده سال عمرم رو نذاشتم ...که تمنا رو ازم بگیری .... اون وقتی که تو نبودی ...ده سال با همه جنگیدم ...چرا خود خواهی های خودتو نمیگی .. تو که اصلا از اولشم اون بچه رو نمی خواستی ... یادت رفته ؟.. این من بودم که راضیت کردم ... گریه ام و فریادم یکی شده بود که هومن عصبی تر گفت : _من به ده سال قبل کاری ندارم ...به حالا کار دارم ...به الان که برگشتم ...میخواستم زندگیمون رو از سر بگیرم که توی احمق خرابش کردی . فاکتورها را محکم پرت کردم و سمتش و از روی مبل برخاستم : _خرابش کردم چون عقدی که از اولش با فریب شروع می شد رو نمی خواستم ، نه مراسمی ، نه اسمی که توی شناسنامه ام باشد ...تو ده سال منو زجر دادی حالا پس انتقام این ده سال زجری که کشیدم رو باید ببینی ... پالتوام را پوشیدم که پرسید : _کجا ؟ با گریه دست کردم در پالتوی آویز شده اش پشت در : _سوئیچ ماشین کجاست ؟ -نسیم ... 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو هفته از رفتن یوسف گذشت. هفته ی اول چند باری زنگ زد اما هفته ی دوم، دیگر خبری نشد. آبان رو به اتمام بود و من حالم بد. بی قرار یوسف بودم و همه این را فهمیده بودند. و در همان دو هفته نبود یوسف، یکبار هم به خاطر پخش آژیر قرمز، رفتن به زیرزمینی و کمی اضطراب، نفسم بدجوری گرفت. اسپری ام را هم جا گذاشته بودم و در همان چند دقیقه ای که در زیرزمین ماندیم، حالم بد شد. آنقدر که کف زیر زمین افتادم و خاله اقدس با آن پادردش مجبور شد برایم اسپری ها را بیاورد و تاخیر در زدن اسپری ها و هوای گرفته ی زیر زمین و اضطراب ناشی از آژیر خطر، حالم را چنان بد کرد که نیاز به اکسیژن پیدا کردم. و کپسول اکسیژن هنوز خانه ی خاله طیبه بود. با یه وضعی همراه خاله اقدس به خانه ی خاله طیبه رفتم و خاله طیبه را هم نگران کردم. تا در خانه اش را باز کرد و مرا با آن حال خراب دید، ترسید. _وای خدای من!.... فرشته!.... چی شده؟ و خاله اقدس به جای من توضیح داد : _کمک کن طیبه جان..... ترسید به خاطر بمباران... اسپریش رو جا گذاشت، حالش بد شد. خاله به خاطر حالم تشکی پهن کرد و من زیر اکسیژن دراز کشیدم. در همان حال خراب هم با خودم فکر کردم اگر یوسف بود حتما اسپری هایم را می آورد... حتما کپسول اکسیژن را زودتر از آن به خانه ی خودمان می آورد و شاید خیلی از همین حتمنی های دیگر.... و یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش بود و حالم را می دید. شاید همان لحظه مرغ آمین در آسمان آمین گفت که یک ساعت بعد، وقتی هنوز زیر اکسیژن بودم و نفسم هنوز سر راست نشده بود، و خاله طیبه داشت به خاله اقدس اصرار می کرد که شب او هم کنارم بماند، صدای زنگ در برخاست. _کیه این وقت شب؟ خاله اقدس پرسيد و خاله طیبه گفت : _شاید فهیمه باشه.... گاهی اوقات یه قابلمه غذایی چیزی میاره.... میرم ببینم کیه. و رفت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد. _بهتر شدی فرشته جان؟ با صدایی گرفته، به زحمت گفتم: _آره.... اما نبودم.... بهتر نبودم چون تاخیر در زدن اسپری‌هایم بدجوری ریه‌هایم را تحریک کرده بود. حالا مگر نفسم بالا می‌آمد. حتی با ماسک اکسیژن هم نفس نمی توانستم بکشم. و ناگهان با صدای خاله طیبه از همه ی فکر و خیالاتی که در سرم بود، بیرون آمدم. _مُشتُلُق بده فرشته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀