هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_437
سلام نماز را دادم و برگشتم نگاهش کردم.
چشمانش را بسته بود اما معلوم بود که بیدار است.
_الان حرف بزنیم.
من گفتم. نه پرسشی و سوالی بلکه دستوری و او با لحنی جدی جوابم را داد:
_الان نه....
_چرا نه یوسف.... دو هفته است رفتی، فقط هفته اول زنگ زدی.... بعدم که برگشتی فقط نگران حال مادرت بودی!
صدایش کمی عصبی شد.
_الان نه فرشته....
و من عصبانی تر، صدایم را بالا بردم.
_الان....
ناگهان برخاست و اورکت نظامی اش را پوشید و بی هیچ حرفی رفت.
من اما بلند و با تعجب چندباری صدایش زدم اما برنگشت!
_یوسف!... یوسف....
حالم بد شد.... فکر می کردم عشق برای شروع زندگی مشترک کافی است.... اما انگار نبود!
یک چیزی کم بود. چیزی که در آن زمان، من پیدایش نمی کردم.
چیزی که حتی به فکرم هم نمی رسید که چیست.
بعد از رفتن یوسف، همانجا پای سجاده، آنقدر با افکارم یکی بدو کردم که خوابیدم.
وقتی بیدار شدم ساعت 9 صبح بود و باز هم از یوسف خبری نبود.
تشک و پتو و بالشت ها را گوشه ی اتاق گذاشتم و چادر به سر برگشتم به خانه ی خودمان.
در را خاله طیبه برایم باز کرد و با دیدن من، پرسید :
_یوسف کو پس؟!
_یوسف بعد نماز رفت جایی.
_کجا؟
_نمی دونم....
_بیا با من و اقدس صبحانه بخور.
_نه.... می رم یه ناهار بذارم تا یوسف بر می گرده.
و همین کار را هم کردم. یک دمی گوجه ی خوشمزه گذاشتم و باز منتظرش شدم.
نمی فهمیدم چرا یوسف نمی آمد؟!
مگر من چه گفته بودم؟!
بالاخره ظهر شد و من بدون خوردن صبحانه تا ظهر منتظرش شدم.
البته سر ظهر آمد. صدایش را طبقه ی پایین شنیدم که در جواب سوال خاله اقدس که پرسیده بود، ناهار پایین می آییم یا نه، گفت :
_نه مادر.... باشه شب.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀