#رمان_آنلاین
#اوهام
#مرضیه_یگانه
#پارت_438
باز کیک را به لبانم زد که گفتم :
-نمی خوام ...
سرم را کج کردم که صندلی پلاستیکی دیگری را کشید سمت من و نشست:
-نسیم ... مجبورم نکن ...نمیخوام تمنا رو ازت بگیرم ولی اگه مجبور بشم ....
به زحمت با آخرین نیروی سلول های مغزی که انگار داشتند از کار می افتاد و جرقه های اخر هوشیاریشان را می زدند ، گفتم :
-هومن بسه ...حالم بده ...الان وسط همین کارواش می افتم رو دستت ها . نفسش را بلند از میان لبانش فوت کرد:
_تقصیر خودته دیگه ...آدمو حرصی میکنی تا حرفایی که نباید بزنم رو بزنم .
نگاهم روبه رو بود ولی نگاه او میخ شده بود روی صورتم :
_یه خورده از این کیک و آبمیوه بخور .
-میگم ... نمیخوام .
عصبی شد :
_احمق جان داری غش میکنی .
سرم چرخید سمتش و با بغض نگاهش کردم :
_واقعا !! توداری حالمو میبینی و میگی تمنا رو ازم میگیری ؟! چطور میتونی این حرفو بزنی ؟.. .تمنا رو ازم بگیر ... باشه ، ولی قبلش یه قبر واسم توی قبرستون بخر .... چون حال و روز من بعد از رفتن تمنا مرگه .
خشکش زد. لبانش رامحکم روی هم فشرد و بعد همراه با آهی گفت :
_ای خدا....
باز چند قطره اشک چاشنی حالم شد که سرم باز درد گرفت ، کف دستم را روی چشمانم گذاشتم و نالیدم :
_وای خدا ...
سرم....
-بهش فکر نکن ... نترس ...کاری به تمنا ندارم .
بعد آبمیوه و کیک را روی دستم گذاشت و رفت سمت کارگران کارواش .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_438
و پله ها را آرام آرام بالا آمد.
نگاهی به خودم انداختم. لباس گل دار بلندی پوشیده بودم و موهای بلندم را این بار نبافته، روی شانه هایم رها کرده بودم.
در شیشه ای خانه باز شد و من که کنار علاالدین ایستاده بودم و دستانم را که نمی دانم از ضعف و گرسنگی سرد و یخ زده بود یا اُفت فشار، بالای سر علاءالدین گرفته بودم.
بی آنکه نگاهم کند سلام کرد و اورکتش را در آورد و آویز جالباسی.
نشست گوشه ای از خانه و باز نگاهم نکرد و من گفتم :
_حالا چی؟.... حرف بزنیم؟
بی آنکه نگاهم کند، تسبیحی از جیب شلوارش در آورد و جواب داد:
_از اولش هم گفتم، رفتیم خونه حرف بزنیم ولی متاسفانه شما خیلی لجبازی.
_شما می دونستی لجبازم و اومدی خواستگاری من.
این بار نگاهش سمت من آمد.
خیلی سرد و جدی!
_این حرفت اصلا قشنگ نیستا.... لجبازی شما قبل از عقد با الان فرق داره.... اون موقع من کاره ای نبودم و اگه لجبازی هم می کردی می شد توجه نکنم.... اما الان شما زن منی... همسر منی.... لجبازیت دلمو می شکنه... اعصابم رو خرد می کنه... عصبیم می کنه.... اینا فرق نداره با هم؟!
نگاهم را از او گرفتم و به دستانم دوخته همان دستانی که کف آن را بالای سر علاءالدین گرفته بودم تا از حرارتش گرم شود.
_دل من چی؟!.... من فقط به کنایه بهت گفتم اگه دلت می خواد بری برو و تو از خدا خواسته منو.... تازه عروستو بعد از فقط دو روز... دو روز بعد از عروسی، گذاشتی و رفتی.... هفته اول دو سه باری زنگ زدی ولی هفته دوم کلا فراموشم کردی.... منم از همه متلک شنیدم.... همه گفتند چرا ولت کرد رفت؟!.... می دونی اینا چقدر دل آدمو می شکنه؟
نفس پری کشید و جوابم را نداد.
آنقدر ابعاد شخصیتی اش ناشناخته بود که گاهی باید زمان می دادم به خودم تا تحلیل کنم الان سکوتش چه معنی دارد.
آنقدر سکوت کرد که گفتم :
_من صبحانه هم نخوردم.... ناهار حاضره... بیارم؟
و خودش برخاست!
رفت سمت آشپزخانه و زیر سفره ای را پهن کرد و بشقاب آورد و.... من متعجب فقط نگاهش کردم.
اما خیلی زود به خودم آمدم و قابلمه ی غذا را از روی خوراک پزی برداشتم و وارد اتاق شدم.
او هم نشست سر سفره.
دیگر از دیدن نگاه یخی و سردش خسته شدم. همانجا دلم خواست او همان یوسف قبلی شود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀