#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_448
خندیدم :
_تو! تو ده سال واسه دیدن دخترت صبر کردی نه من .. هومن دیگه حرفات واسم کهنه شده ...همه رو از حفظم ...توضیح قرارداد 15 ساله ات رو ندادی ...جوابم رو ندادی ...نگفتی قراره بمونی یا بری ، فقط اومدی زندگیمو بهم بریزی ، میدونم .
درحالیکه دندان های ردیف بالایش را روی لب پایینش می کشید نگاهم کرد و من گوشی ام را چنگ زدم و برگشتم خانه . تا درخانه را بستم مادر و تمنا نگاهم کردند، رفتم سمت پله ها که تمنا گفت :
_مامان .
ایستادم . بالاخره بعد از چند روز قهر با من حرف زد :
_بله عزیزم .
جدی و بدون لبخند جلو آمد :
_میخوام باهاتون حرف بزنم .
-باشه عزیزم ، میشنوم .
همراهم آمد سمت اتاقم .
وارد اتاقم که شد ، در را بستم وگفتم :
_خب .
-لطفا بشینید روی تخت .
نشستم و او مقابلم ایستاد :
_مامان من ...فهمیدم اون انگشتری که دستته ... یعنی میخوای با یکی ازدواج کنی ، آره ؟
نفسم را از سینه بیرون دادم .سنگین و پر فشار . سرم را پایین گرفتم و درحالیکه با نگین انگشترم بازی می کردم گفتم :
-آره دخترم .
بغضی توی صدایش ظاهر شد ولی نشکست که ادامه داد:
_دیشب شنیدم که بابا داشت با شما حرف می زد ، من نباید گوش می دادم ولی ....
مکث کرد و به زحمت ، بریده بریده گفت :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
خاطره ی آن آمپول تقویتی و دل درد و کمردرد من، تنها خاطره نبود....شروع یک جریان جدید بود که شاید اوایل حتی متوجه آن نبودم.
چند هفته ای که یوسف به مرخصی آمده بود، خیلی خوش گذشت.
توجه یوسف به من، به زندگی، به تفریح حتی،... به همه چی،.... زیبا بود.
عادت کرده بودم به اینکه صبح ها با بوی نان تازه ای که او می گرفت از خواب بیدار شوم.
سر سفره ای که چیده بود بنشینم.... ناهار با هم غذایی درست کنیم... گاهی هم یک بشقاب برای خاله اقدس می فرستادیم.
بعد از ناهار یک چرت کوچک بین وعده، بعد از ظهر با هم بیرون می رفتیم و برای شام چیزی می خریدیم.
در آن مدت کوتاه مرخصی یوسف، کمی تنبل شدم. چون یوسف سعی می کرد کمکم باشد و من به خاطر کمک هایش، کمتر کار می کردم.
ظرفها همیشه پای او بود. محال بود در خانه باشد و در شستن ظرف ها کمک نکند.
رختخواب ها هم که به خاطر سنگین بودن، خودش جمع می کرد.
گاهی هم جارو زدن خانه را هم انجام می داد.
من فقط و فقط آشپزی می کردم و به قول خاله طیبه کمی چاق شدم! حتی یک بار خاله طیبه رو در روی خودم به یوسف گفت :
_یوسف جان یه کم خانمت رو اذیت کن خب خاله جان... چیه هی کمکش می کنی فردا پس فردا تنبل میشه... اونوقت تو میری پایگاه و ایشون میمونه و کلی کار.
یوسف با محبت نگاهم کرد و من مقابل نگاه خاله جواب دادم:
_تنبل نمیشم خاله جان چون قراره این دفعه خودم باهاش برم پایگاه.
خاله متعجب به یوسف خیره شد.
_آره یوسف.
بر خلاف تصورم، یوسف تنها سری تکان داد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله.
و من چقدر حرصم گرفت از شنیدن این حرف.
و باز همان شب، بعد از برگشتن به خانه، بحثمان شد.
_یوسف یعنی چی به خاله گفتی هنوز هیچی معلوم نیست!
یوسف اورکتش را آویز جالباسی کرد و بالای سر علاءالدین روشن وسط اتاق ایستاد.
_الان دیره... فردا حرف بزنیم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀