#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_463
لحظه ای حالت نگاهش دستخوش تغییر شد و بعد باز با خونسردی گفت :
_آره خب ، باید برگردم تا کارام رو تموم کنم .
-شایدم برگردی که 15 سال دیگه بمونی سوئد .
نفس حبس شده اش را آهسته از بین لبانش فوت کرد و گفت :
_نگفتم بهت چون تو هنوز بهم اعتماد نکردی .
-بله اعتماد نکردم و نمیکنم ... برگرد هومن ، تو نباشی ، من و تمنا راحت زندگیمون رو میکنیم .
-برم باز برمی گردم ایران ، فکر نکن میمونم .
خندیدم .خنده ای که تمسخر خوبی برای حرفش بود :
_آره ... تو حتما برمیگردی ...هنوز نگفتی چرا قرارداد 15 ساله رو امضا کردی ، اینو یادت هست ؟
جلو اومد و با حرص توی صورتم گفت :
_گفتم تو باور نکردی ...من اگه اون قرارداد رو امضا نمی کردم الان اینجا نبودم ، اون نگین و پدر عوضیش میخواستن از من و مدرکم استفاده کنند که کردند ، 10 سال واسشون کار کردم ، اما هم از حقم زدند هم از حقوقم ...آخرشم این من بودم 10 سال قرنطینه ی خونگی شدم ولی در عوض یاد گرفتم که چطوری مثل خودشون باشم ، چند تا از مدارک مهم شرکتو کپی کردم ، چند تا فایل سری رو توی فلشم ریختم ، حالا وقتشه ...باید برگردم و حرفمو بزنم ...باید بهشون بگم که اگه مدارک شرکتو میخوان یا باید حق وحقوقم رو تمام و کمال بدن و قراردادم رو فسخ کنند یا فایلای محرمانه ی شرکت رو منتشر می کنم .
چیزی در نگاهش بود که مرا مجذوب خودش کرد. شاید صداقت بود.
لحظه ای به خودم آمدم که چند ثانیه ای خیره ی چشمان روشنش شده بودم ، فوری قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_به هرحال ...اینا باعث نمیشه که ازت دلخور نباشم تو نباید تمنا رو وارد بازی من و پارسا و خودت میکردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_463
عادله کلافه شد از دستم.
_خب بفرسته.... شرایط اینجا برات خوب نیست.
دستانش را محکم گرفتم.
_من میمونم عادله.... تو هم هیچی به کسی نمیگی... قول بده.
سکوت کرد که باز فشاری به پنجههای دستش دادم.
_قول بده.
_فرشته... این کار رو نکن.... کار درمونگاه زیاده... یه بلایی سر خودت میاری دختر.
_تو نگرانم نباش.... یه رفیق دارم تو درمونگاه اسمش عادله است... اون هوام رو داره.
_دیوونه.... اشتباه میکنی به خدا..... ببین کی بهت گفتم.
و اشتباه کردم. اشتباه بزرگی که گرچه این اتفاق به هر حال می افتاد اما سکوت من یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیام بود.
فردای همان روز با آمبولانسی که به عقب برمیگشت، به عقب برگشتم.
حتی همان برگشت به عقب را هم به یوسف نگفتم.
خیلی دلهره داشتم. تنها یک فرصت یک ساعته داشتم برای آزمایش که....
وارد آزمایشگاه بیمارستانی که قرار بود از آنجا دارو به پایگاه اعزام شود، شدم.
با یکی از مسولین آزمايشگاه صحبت کردم که یکی از نیروهای پایگاه هستم و باید زودتر برگردم.
اگر آشناییت نداده بودم، بدون برگه ی ویزیت دکتر حتی آزمایشی به این سادگی از من گرفته نمیشد!
اما بعد از آنکه با همان روپوش سفید پرستاری مرا دیدند و کارت شناسایی من که مخصوص حضور در پایگاه بود را نشان شان دادم، از من آزمایش گرفتند.
و سر ساعت با کمی تاخیر با آمبولانس بعدی به پایگاه برگشتم.
نمیدانم حالم بد بود و اضطراب داشتم یا به خاطر تکانهای شدید آمبولانس، دل پیچه گرفتم.
همین که آمبولانس در محوطه پایگاه توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و بلند صدا زدم.
_لطفا چند تا از برادرا بیان کمک برای تحویل داروها به درمانگاه.
و میان نگاههایی که سمتم آمد، نگاه جدی یوسف را شناختم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀