#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_464
پنجه هایش را در موهایش فرو برد و با پوزخند گفت :
_ای خدا ...چرا نمیفهمی چی میگم ....تمنا وسط بازیه ...همه چیز رو میدونه و فهمیده ...برو از پارسا بپرس بهش چی ها گفته .
-خب اونا رو که تو بهش یاد دادی .
اخمی جدی حواله ام کرد :
_نسيم داری اون روی سگم رو بالا میآری .
-فعلا این منم که اون روی سگم بالا اومده ...مطمئن باش جای تو و تمنا ، من همین امروز از این خونه میرم.
و بعد در مقابل نگاهش از اتاق خارج شدم .حرفم جدی بود .واقعا خسته شده بودم و حس می کردم دلم می خواهد جایی بروم که نه حرف های هومن را بشنوم و نه غر غر های مادر و یا حتی التماس های تمنا .
به اتاقم برگشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را درون چمدان کوچکم ریختم و لباس پوشیدم .دسته ی چمدانم را از تنه اش جدا کردم و بالا کشیدم و انرا دنبال خودم راه انداختم .
هومن پشت در اتاقم بود که با دیدنم تازه باور کرد که حرفم تا چه حد حدی است .
-کجا ؟!
بی توجه به سئوالش از پله ها پایین رفتم . مادر و تمنا پشت میز بودند که پالتوام را پوشیدم و درحین بستن دکمه هایش گفتم :
_من تا عید میرم پیش خانم جان ،لطفا با من یکی کاری نداشته باشید که حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم .
مادر خواست حرفی بزند که هومن نگذاشت و گفت :
_بذارید بره یه بادی به کله اش بخوره بلکه عقلش بیاد سرجاش .
عصبی سرم را جلو کشیدم و توی صورتش گفتم :
_عقلم سر جاشه ...
خندید :
_عصبی میشی خیلی بامزه میشی .
باخنده ی هومن تمنا هم خندید و گفت :
-آره مامان .
حرصم بیشتر شد و همراه با فریادی بلند سوئیچ ماشینم را چنگ زدم :
_خداحافظ.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_464
جلو آمد و همانجا کنار آمبولانس پرسید :
_رفتی عقب دارو بیاری؟
_بله....
نگاه جدیاش را باز به من دوخت.
_اونوقت نباید به من می گفتی؟
_فکر نمیکردم زیاد مهم باشه.
نفس بلندی کشید و نگاهش را از من گرفت اما با جدیت کنار گوشم گفت :
_مهمه فرشته.... مهمه....
و رفت!
لبم را بی اختیار گزیدم و برگشتم درمانگاه. عادله باز با دیدنم شروع کرد.
_نمیخوای هیچی بهش بگی فرشته؟
_همین امروز رو بهش نگفتم دلخور شده اگه بگم برای چی رفتم که بیشتر دلخور میشه.
عادله اخم کرد.
_فرشته داری سفسطه میکنی.... بالاخره میفهمه... و اگه بفهمه خیلی خیلی ازت دلخور میشه.... الان بهش بگو.
_وای عادله... دست از سرم بردار.... خودم به قدر کافی دلهره دارم.... اگه بهش بگم با این همه دلهره باید برم تهران تا چشم انتظارشم باشم که کی برمیگرده.... نمیگم.... من هیچی بهش نمیگم.... اگه حالم بد شد، بر میگردم عقب.... حالا هم دیگه حرفی ازش نزن.
عادله هم از دستم عصبی شد.
_تو زده به سرت انگار... خودت میدونی اصلا.
اشتباه کردم شاید ولی انگار همه چیز دست به دست هم داد که سکوت کنم.
اصلا از قبل آمدن به پايگاه، دیدار فهیمه و خاله طیبه.... سفارشات خاله طیبه.... نگرانی بی دلیل یوسف.... و همین دلخوریاش برای اینکه به او نگفته بودم و به عقب برگشتم.
همهی اینها مرا سردرگم کرد. هنوز خودم هم نمیدانستم چکار کنم و از طرفی هم مطمئن نبودم که حتما باردار هستم.
ولی از همهی همه مهمتر.... رفتار همان شب یوسف بود.
پشت درمانگاه، کنار همان خاکریزی که همیشه وعدهگاه دیدار ما بود.
منتظرش بودم که آمد. خیلی وقت بود دیگر عصایش را کنار گذاشته بود و بیعصا کمی لنگ میزد.
با اخمهای جدیاش آمد و من از همانجا فهمیدم که هر طوری شد نباید یوسف چیزی بفهمد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀