#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_476
توقع شنیدن این جمله را نداشت .تا جایی که حتی گره ابروانش هم باز شد و من برگشتم داخل .حالا انگار تنوری از آتش بودم . پتو را انداختم و فقط پاهایم را زیر کرسی خانم جان جا کردم . خانم جان با یک سینی چایی آمد و گفت :آفرین ...آرومش کردی .
-از کجا معلوم ؟
-سیگارشو خاموش کرد.
خندیدم وگفتم :
_این که دلیل نشد .
-مردا وقتی ناراحت هستند، یه طوری نشوم میدن ،یکی سکوت می کنه ، یکی راه میره ، یکی هم سیگار میکشه ...وقتی هم آروم بشن خلاف اون کار عمل می کنند.
از استدلال خانم جان قانع شدم که در خانه باز شد و هومن وارد .خانم جان فوری ابرویی به علامت سکوت بالا انداخت .تازه فهمیده بودم که چرا آقا جان تا روزی که زنده بود ، روزی صد بار عزیزجان می گفت .
بافاصله نشست کنار کرسی که خانم جان گفت :
_خسته ای هومن جان برو بخواب .
کلافه بود اما عصبی نه :
_خواب چی ...زنگ زدم آدرس دادم یدک کش بره ماشینو از وسط جاده برداره ، باید برم دنبال ماشین .
فوری گفتم :
_منم باهات میآم .
اخمی حواله ام کرد :
_تو کجا ؟ بشین همینجا هوا سرده .
-میخوام باهات بیام .
خانم جان به جای من گفت :
_اینکه حالش خوبه بذار بیاد خب .
-اینو نشناختی شما ؟ الان میگه خوبم خوبم یه دفعه میافته رو دستت .
خانم جان بلند بلند خندید و گفت :
_آره راست میگی ، مینا تعریف میکرد سر زایمان تمنا هم همینطوری شد، گفته خوبم ، خسته ام ، یه دفعه گفته حالم بده ، درد دارم .
هومن پوزخند زد و آهسته گفت :
-بله خبر دارم ، خودم اون لحظه داشتم .
از پشت خط تلفن باهاش حرف میزدم آخه .
هر سه سکوت کردیم وخانم جان بی دلیل برخاست و رفت سمت یکی از اتاق ها .
هومن تکیه زد به دیوار و من آهسته زمزمه کردم :
_میخوای تو بخواب خسته ای ، من میرم ماشینو با یدک کش میآرم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_476
_نخیر فرشته خانم... من از اون طرز خوردن کمپوت ها فهمیدم.... مگه یه کمپوت ساده ی سیب یا گیلاس چقدر باید به یه نفر مزه بده!.... بارها ازت پرسیدم؛ حالت خوبه ؛ و تو نگفتی.... اونوقت امروز... امروز که ناهار دعوت خاله طیبه بودیم، بعد اون همه بهانه برای پنهان کردن، خاله طیبه باید بهت شک کنه و بگه که من تو رو دکتر ببرم؟!
_یوسف... ببخشید..... می خواستم بگم.
دستم را رها کرد و دست به سینه تکیه زد به صندلی پارک.
دلم گرفت. من هم تکیه زدم و گفتم :
_خب حالا که فهمیدی... طوری نشد که.... دو هفته مرخصی اومدیم، استراحت می کنم و با هم....
فوری سر برگرداند سمتم و جدی نگاهم کرد.
_باهمی در کار نیست خانم پرستار.... شما میمونی تهران... من برمیگردم پایگاه.
قطعا آن خانم پرستار را هم به کنایه گفت.
_یوسف این بی انصافیه!
و او عصبانی جوابم را داد:
_بی انصافیه!.... واسه چی بهم نگفتی فرشته؟!.... بعد بیمارستان رو موشک زدن، میون اون همه خاک و گرد و غبار، کیسه کیسه شن از روی هم بر میداری!
_به خدا اون لحظه فقط فکر کمک کردن به مجروحان بودم.
_اتفاقا منم واسه همین روحیه ی کمکی که داری میگم میمونی تهران.
با بغض و عصبانیت آمیخته به هم گفتم:
_نمیمونم... من باهات میام حتی اگه باهام قهر کنی.
سری تکان داد و عصبانی گفت :
_آفرین... مرحبا فرشته خانم!.... داری لجبازی میکنی، آره؟!
با حالتی قهر آلود گفتم:
_لجبازی نیست... کارم رو... شوهرم رو دوست دارم و نمیتونم ازشون دور باشم.
او هم با حرص جوابم را داد. چشم در چشم من!
_اتفاقا منم، زنم و بچهام رو دوست دارم و به خاطر خودشون میخوام که اینجا بمونن.
با جدیت تمام سر حرفم ماندم.
_من از شما معذرتخواهی میکنم فرمانده.... اما توی این یه مورد کوتاه نمیام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀