eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
توقع شنیدن این جمله را نداشت .تا جایی که حتی گره ابروانش هم باز شد و من برگشتم داخل .حالا انگار تنوری از آتش بودم . پتو را انداختم و فقط پاهایم را زیر کرسی خانم جان جا کردم . خانم جان با یک سینی چایی آمد و گفت :آفرین ...آرومش کردی . -از کجا معلوم ؟ -سیگارشو خاموش کرد. خندیدم وگفتم : _این که دلیل نشد . -مردا وقتی ناراحت هستند، یه طوری نشوم میدن ،یکی سکوت می کنه ، یکی راه میره ، یکی هم سیگار میکشه ...وقتی هم آروم بشن خلاف اون کار عمل می کنند. از استدلال خانم جان قانع شدم که در خانه باز شد و هومن وارد .خانم جان فوری ابرویی به علامت سکوت بالا انداخت .تازه فهمیده بودم که چرا آقا جان تا روزی که زنده بود ، روزی صد بار عزیزجان می گفت . بافاصله نشست کنار کرسی که خانم جان گفت : _خسته ای هومن جان برو بخواب . کلافه بود اما عصبی نه : _خواب چی ...زنگ زدم آدرس دادم یدک کش بره ماشینو از وسط جاده برداره ، باید برم دنبال ماشین . فوری گفتم : _منم باهات میآم . اخمی حواله ام کرد : _تو کجا ؟ بشین همینجا هوا سرده . -میخوام باهات بیام . خانم جان به جای من گفت : _اینکه حالش خوبه بذار بیاد خب . -اینو نشناختی شما ؟ الان میگه خوبم خوبم یه دفعه میافته رو دستت . خانم جان بلند بلند خندید و گفت : _آره راست میگی ، مینا تعریف میکرد سر زایمان تمنا هم همینطوری شد، گفته خوبم ، خسته ام ، یه دفعه گفته حالم بده ، درد دارم . هومن پوزخند زد و آهسته گفت : -بله خبر دارم ، خودم اون لحظه داشتم . از پشت خط تلفن باهاش حرف میزدم آخه . هر سه سکوت کردیم وخانم جان بی دلیل برخاست و رفت سمت یکی از اتاق ها . هومن تکیه زد به دیوار و من آهسته زمزمه کردم : _میخوای تو بخواب خسته ای ، من میرم ماشینو با یدک کش میآرم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نخیر فرشته خانم... من از اون طرز خوردن کمپوت ها فهمیدم.... مگه یه کمپوت ساده ی سیب یا گیلاس چقدر باید به یه نفر مزه بده!.... بارها ازت پرسیدم؛ حالت خوبه ‌؛ و تو نگفتی.... اون‌وقت امروز... امروز که ناهار دعوت خاله طیبه بودیم، بعد اون همه بهانه برای پنهان کردن، خاله طیبه باید بهت شک کنه و بگه که من تو رو دکتر ببرم؟! _یوسف... ببخشید..... می خواستم بگم. دستم را رها کرد و دست به سینه تکیه زد به صندلی پارک. دلم گرفت. من هم تکیه زدم و گفتم : _خب حالا که فهمیدی... طوری نشد که.... دو هفته مرخصی اومدیم، استراحت می کنم و با هم.... فوری سر برگرداند سمتم و جدی نگاهم کرد. _باهمی در کار نیست خانم پرستار.... شما میمونی تهران... من برمیگردم پایگاه. قطعا آن خانم پرستار را هم به کنایه گفت. _یوسف این بی انصافیه! و او عصبانی جوابم را داد: _بی انصافیه!.... واسه چی بهم نگفتی فرشته؟!.... بعد بیمارستان رو موشک زدن، میون اون همه خاک و گرد و غبار، کیسه کیسه شن از روی هم بر میداری! _به خدا اون لحظه فقط فکر کمک کردن به مجروحان بودم. _اتفاقا منم واسه همین روحیه ی کمکی که داری میگم میمونی تهران. با بغض و عصبانیت آمیخته به هم گفتم: _نمیمونم... من باهات میام حتی اگه باهام قهر کنی. سری تکان داد و عصبانی گفت : _آفرین... مرحبا فرشته خانم!.... داری لجبازی میکنی، آره؟! با حالتی قهر آلود گفتم: _لجبازی نیست... کارم رو... شوهرم رو دوست دارم و نمیتونم ازشون دور باشم. او هم با حرص جوابم را داد. چشم در چشم من! _اتفاقا منم، زنم و بچه‌ام رو دوست دارم و به خاطر خودشون میخوام که اینجا بمونن. با جدیت تمام سر حرفم ماندم. _من از شما معذرت‌خواهی میکنم فرمانده.... اما توی این یه مورد کوتاه نمیام. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀