eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
پوزخند زد : _که بری با برف سال دیگه پیدات بشه ؟چی میگی واسه خودت ! -خب دلم نمیآد اذیتت کنم . چرخید سمتم . یه طوری که فکر کردم الانه که یا منو بوسه یا منو توی آغوشش بگیره . فوری خودمو عقب کشیدم که بااخم گفت : _اگه واقعا به فکر منی که اذیت نشم ...حرصم نده ...من، تمنا ، مادر منتظر شنیدن یه کلمه بیشتر نیستیم. آن کلمه را می شناختم .اما دوست داشتم که خواهش کند .صدایم کند .حرف بزند. آهسته گفتم : -من درخواستی از کسی ندیدم که جوابی بدم . سرش را بالا گرفت ، سمت سقف ، و های بلندی سر داد: -خیلی بامزه بود! منظورت از درخواست دیگه چیه ؟! زانو بزنم جلوی پات و بگم بامن ازدواج کن ؟ دلخور شدم .شاید حق با او بود با داشتن تمنا ، این حق را نداشتم که ساده ترین آرزوها را آرزو کنم .آرزوی یک خواستگاری ساده یا یه مراسم ساده یا حتی لباس عروس که هرگز نپوشیدم .آه غلیظی کشیدم و از جا برخاستم .حالم بد بود یا بد شد ؟! یا تازه داشتم سرما می خوردم یا تازه فهمیده بودم که باید قید خیلی از آرزوهایم را بزنم . رفتم سمت یکی از اتاق ها .کنج دیوار زانو بغل کردم .درست مثل نسیم 10 سال قبل اما طولی نکشید که هومن سراغم آمد. تا در را باز کرد گفت : _بلند شو بریم. -کجا ؟ -مگه نخواستی با من بیای ؟ لحظه ای خیره در چشمانش شدم .شاید من اشتباه می دیدم ولی آن ستاره ی زیبای شرقی در چشمانش طلوع کرده بود . باخنده گفت : _نگاش کن حالا .... بلند شو دیگه . بلند شدم که گفت : _درست مثل نسیم 10 سال پیش شدی ها . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و از همانجا با هم قهر کردیم! برخاست و بی هیچ حرف دیگری بعد از حرف من، راه افتاد. و من هم دنبالش رفتم اما این بار دیگر او دستم را نگرفت! دلخور از این کارش بودم. می گفت زن و بچه اش را دوست دارد اما حتی پشت سرش را نگاه نکرد که ببیند زنش دنبالش می آید یا جایی بین چاله و چوله های خیابان و کوچه ها، زمین خورده است! به خانه رسیدیم. کلید داشت و با کلید در را باز کرد. بعد از یک سلام کوتاه به خاله اقدس هر دو سمت طبقه ی بالا رفتیم. و هر دو با دو جفت اخم محکم، وارد خانه شدیم. او اورکتش را آویز کرد و من چادرم را. هوای خانه کمی سرد بود. نگاهی به علاءالدین انداختم. نمایشگر سوختش روی صفر بود. یک نگاه به یوسف کردم بلکه خودش متوجه شود که علاالدین نفت ندارد اما متوجه نشد. سرش را با رادیویش گرم کرده بود که ناچار از پله ها پایین آمدم و سمت حیاط رفتم. پیت کوچک و 10 لیتری کنج حیاط را با تلمبه از مخزن فلزی نفت، نفت کردم و بعد آن را برداشتم تا به خانه ببرم. کمی پیت ده لیتری برایم سنگین بود. با احتیاط تا خود خانه پیت را بردم و همین که در را گشودم یک لحظه نگاه یوسف سمت من آمد و چنان فریاد زد که ترسیدم : _فرشته! برخاست و پیت را از من گرفت و بلند و عصبانی، باز فریاد زد: _چرا نمیگی که من بیام پیت رو بیارم؟ و حتما صدای فریادش تا پایین رفت. با دلخوری نگاهش کردم و در شیشه ای ورودی را پشت سرم بستم. نگاهم را به چشمان خشمگينش دوختم. _چه خبره!.... خاله صداتو می شنوه! و یوسف عصبانی تر از هر وقتی، بلندتر فریاد زد : _بذار بشنوه من چه زن لجباز و یه دنده ای دارم.... بذار بشنوه که تو چقدر حرصم میدی.... خوشت میاد این جوری عصبانیتم رو می بینی؟! دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و فقط نگاهش کردم بلکه آرام بگیرد. اما او خیلی عصبانی بود! علاءالدین را نفت کرد و خودش پیت نفت را به حیاط برد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀