eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی او هم این شباهت را حس کرد .حاضر شدم و باتمام بی حالی ام که سعی در مخفی کردنش داشتم با او رفتم . بخاطر من ، بخاری ماشین را تا درجه ی آخر گذاشته بود که گفتم : _پختم بابا ... سونا کردی ماشینو ...کمش کن . -تو همون دیشب چاییدی بسه . و بعد دست برد سمت ضبط ماشینش و صدای آنرا بلند کرد و آهنگ زیبایی از محسن یگانه پخش شد : دلتنگت میشم ،بکش دست نوازش بر سرم پیشم ، بشین درد دلاتو میخرم ، میشم پناه غصه هات با من مدارا کن که بد عاشق شدم چشمات ، قرارم رو گرفت از من صدای هومن رو می شنیدم که همراه آهنگ می خوند .شاید زیباتر از خود محسن یگانه : به من رحم کن ، بهم خیره نشو اصلا موهات ، رنگ دنیای منه روی موهات ، رد دستای منه. تو میتونی ، منو آرومم کنی من ، نبضم با لبخند تو میزنه تب داشتم .حرارت از سر و صورتم میبارید اما باهمان چشمان داغ از سوزش تب خیره اش شدم . لحظه ای سر بر گرداند و مرا دید .گوشه ی لبش با اشاره ی کمی بالا رفت . لبخند محو ی که نمیخواست من ببینم ولی دیدم : لب تر کن ببین دنیارو می ریزم به پات با من سرکن که جونمو میدم برات صداش بلندتر شد . بلندتر از خود آهنگ و نگاهش به من سپرده شد و همچنان خواند .چشم در چشم من : موهات ، رنگ دنیای منه روی موهات ، رد دستای منه تو میتونی منو آرومم کنی من نبضم با لبخند تو می زنه . شعر زیبای محسن یگانه تمام شده بود و من از بی حالیم یا شایدم عشقِ نگاه پر احساس هومن ، تب کردم که پرسید : _خوبی ؟ سری تکان دادم که گفت : _خب پس یه چیزی بگو . -قشنگ میخونی ... برام بخون . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا آن روز آنقدر او را عصبانی ندیده بودم. کتری را روی شعله ی روشن علاالدین گذاشت و باز با حرص صدایش را بالا برد. _دیوونه شدم به خدا از دستت.... هی لجبازی می کنی که چی بشه آخه؟.... چرا فقط حرف حرف توعه؟؟... اگه قرار بود حرف حرف خودت باشه فقط چرا به من بله گفتی اصلا؟! آهسته هیس کنان، انگشت اشاره ام را مقابل بینی ام گرفتم و گفتم : _یواش... خاله اقدس می شنوه. و او باز با همان عصبانیت فریاد کشید. _بذار بشنوه می گم.... بذار بفهمه من از دستت چقدر حرص می خورم. این حرفش خیلی دلخورم کرد. آنقدر که چادر سفیدم را سر کردم و از پله ها پایین رفتم. خاله اقدس که حتما صدای فریاد یوسف را هم شنیده بود با دیدنم کمی نگاهم کرد و گفت : _کجا فرشته جان؟ _میرم خونه ی خاله طیبه. _چرا دخترم؟.... تازه ناهار اونجا بودیم که.... و من فقط سکوت کردم که خاله اقدس آرام زمزمه کرد : _از یوسف دلخوری؟ سکوت کرده و سر به زیر انداخته بودم که خاله بلند صدا زد: _یوسف!... بیا ببینم پدر صلواتی. و یوسف از همان بالای پله ها بله گفت : _بله.... _چکار کردی که فرشته داره از دستت میره خونه ی خاله اش؟ و نفس بلندی که یوسف کشید به گوش من هم رسید. _لا اله الا الله.... بهش بگید بیاد بالا. و خاله عصبانی گفت : _من بگم؟... یعنی چی من بگم؟.... بیا دست زنتو بگیر ببرش بالا، بشینید آروم و بی سر و صدا حرف بزنید.... یه بار دیگه ام صداتو بلند کنی روی زنت، من میدونم و تو یوسف خان.... میرم سر کوچه کشک بخرم اومدم دیگه سر و صدایی نشنوم. و چادرش را سر کرد و رفت. و من ماندم و یوسفی که چند ثانیه همان بالای پله‌ها ماند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀