#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_480
همون موقع موبایلش زنگ خورد .نگاهش به من بود که جواب داد:
_بله ...بله تو راهم دارم میآم .
دیر شده بود حتما . یدک کش بود شاید و میخواست ماشین را ببرد . به زحمت خودم را از صندلی کندم و سمت برف های سفید کنار جاده رفتم . روی پنجه های پام نشستم و یه مشت برف سرد و یخ زده را با دستان داغم برداشتم .
لرزیدم اما چاره ای نبود .چشم بستم و برف های را روی صورتم زدم.حس کردم ، تبم زیر سردی برف بخار شد و من چنان لرز کردم که حتی قلبم هم ایست کرد .
داشتم می افتادم .که هومن سراغم آمد.
مرا کشید سمت ماشین و روی صندلیم نشاند .چشم بسته بودم و همچنان میلرزیدم و او کنار در باز سمت من ، ایستاده بود:
_کاش تو رو با خودم نمی آوردم .
چشم گشودم . پالتواش را درآورده بود و داشت روی من میانداخت که گفتم :
_خوبم .
-اصلا دروغگوی خوبی نیستی .
در را بست و پشت فرمان نشست .
عطر پالتواش باز داشت تبم را بالا میبرد .
و او خسته از بی خوابی و رانندگی های پی در پی ، با اخمی که شاید باز نقابی برای غرورش بود، نگاهش را به جاده دوخت .سیر نگاهش کردم و زمزمه کردم :
_ممنونم هومن ..اذیتت کردم .. ببخشید .
صدایش باز عصبی بود :
_من با این چیزا اذیت نمیشم خودتم خوب میدونی .
چشم بستم و عطر پالتوا ش را با یک نفس به سینه کشیدم . باز داشت تبم بالا می رفت و من فقط سکوت کرده بودم . هر از گاهی چشم می گشودم و میدیدم که او باز در حال رانندگی است .تا جایی که دیگر تبم آنقدر بالا رفت که غرق درعالم داغ و اغوا گر کابوس تب شدم .
خوابی آشفته ، نگران کننده و مضطرب . تمنا نبود... من بودم و جاده ای که میدویدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_480
یک نفس عمیق گرفتم تا ریه هایم تاب بیاورند که گفت:
_حالا یه نفس عمیق.... تموم شد.... بالاخره بعد دو ماه باید یه دعوا داشته باشیم یا نه؟.... میگن زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنن.... نمک زندگیمون کم شده بود.... الان ولی آشتی مزه میده.
آسوده نفس کشیدم و چشم بستم از گرمای دستش روی شانهام و آشتی که کرد و گفتم:
_خواهش میکنم مراقب باش که شورش رو در نیاری.... نمک به اندازهاش خوبه.
خندید. روی سرم را بوسه زد و با لحنی که انگار هیچ وقت عصبانی و خشمگین نبود گفت :
_دور شما بگردم من.... دور شما و اون فسقله.... حرص نخور..... آرامشت رو حفظ کن.... فعلا دو هفته استراحت.... تا ببینم بعدش با همسر لجبازم چه کنم که لااقل به خاطر من، بگه چشم.
همان گونه که هنوز دستش روی شانه ام بود و سرم روی شانه اش، سرش را هم به سرم تکیه داد و آرام ترم کرد.
چند ثانیه در سکوت کنار هم همانطور در همان حالت، ماندیم که سر بلند کردم و از فرصت استفاده.
_یوسف به خدا مراقب خودم هستم.... بذار بیام پایگاه.... خونه بمونم از نگرانی بابت تو، هر روز باید اسپری بزنم خوب نیست.
نیشخندی زد و گفت :
_گفتم دو هفته استراحت فقط تا بعد.... دیگه تمام... فعلا از آشی که مادر برات پخته امشب لذت ببر.... ظهر که ناهار درستی نخوردی، لااقل شب یه غذای خوشمزه بخور.
اصلا مهارت داشت در جمع کردن بحث انگار.
البته اگر من باز لجبازی نمیکردم. اما آن دفعه قصد کردم لجبازی نکنم.
همان نصف روز که با هم قهر کردیم، برایمان بس بود.
خاله اقدس برگشت. و آمدنش با آشتی ما مصادف شد.
خاله حتی با اخم رو به یوسف کرد و او را توبیخ.
_دیگه صداتو رو سرت نندازی که من بشنوم ها.
و یوسف خجالت زده چشمی گفت.
اما در حقيقت من هم مقصر بودم.
و عجب آش خوشمزه ای بود آش خاله اقدس!
یک وجب روغن نداشت!
اما پیاز داغ و نعنا داغ چرا.... و البته از همه ی چاشنی ها مهمتر.... چاشنی محبت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀