eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای مادر ، چشمان خمارم را هم باز کرد: -خدا مرگم بده ...این چش شده ؟ هومن درحالیکه از پله ها بالا میرفت گفت : -یه لگن آب سرد با دستمال بیار ، به دکترم زنگ بزن بگو زودتر خودشو برسونه . -چی شده ؟ هومن جوابی نداد. مرا سمت اتاقم برد .در اتاقم را باز کرد و رفت سمت تخت .دیگر واقعا جان هم نداشتم . مرا روی تخت فرود آورد و درحالیکه روسری و پالتو ام را در می آورد صدایش را از پشت پلک های بسته ام شنیدم : _نسیم ...نسیم یه چیزی بگو..صدامو میشنوی ؟ -خوبم . -ای جان ...الان خوبترم میشی . فقط گوش هایم بود که شاید توان هنوز شنیدن داشت . در اتاق باز شد و صدای مادر بلند : _خاک به سرم ... چکار میکنی هومن ؟برو بیرون زشته به خدا ، شما که دیگه زن وشوهر نیستید. و صدای هومن در جواب مادر: _کی گفته ؟ -من می گم ... برو کنار ببینم چش شده . -امروز عقد کردیم . لحظه ای سکوت پا برجا شد : _دروغ نگو ... -به جان شما ..الان از محضر میآیم . -این دیشب رفت خونه ی خانم جون، بعد تو نصف شب با کلی سر و صدا رفتی ، الانم با این حال آوردیش خونه میگی ، عقد کردیم ؟! میخوای باور کنم ؟ راستشو بگو چه بلایی سرش آوردی باز ؟! -من !! -آره دیگه ، تو ...کی می تونه غیر تو ، همچین بلایی سر نسیم بیاره . -ول کن مادر من ... الان حال توضیح دادن ندارم . لای چشمانم باز شد. هومن ملحفه ای نازکی رویم می کشید که مادر با حرص دستش را پس زد وگفت : _دستتو بکش گفتم ...برو بیرون ببینم باز چه گندی زدی ! مجبور شدم من حرف بزنم : _مامان ...راست میگه ...عقد کردیم . اخمی توی صورت مادر نشست و تعجبی عمیق که هومن باحرص مادر را کنار زد و لگن بزرگی را پایین تختم گذاشت و گفت : -کمکش کن بشینه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همراه یوسف وارد خانه ی خاله طیبه شدم. خاله هم متوجه ی اخم های یوسف شد و کار را تعطیل کرد. یک طوری اخم کرده بود که حتی جرات نکردم حرف بزنم. با فاصله از یوسف نشستم و دستان یخ زده ام را روی گرمای علاءالدین خاله طیبه، گرم کردم. خاله طیبه با سینی چای آمد و گفت : _خوش آمدی یوسف جان... چه خبر؟ و یوسف با همان اخم های جدی اش سر بلند کرد. _خاله جان ببخشید ولی چرا به فرشته کار می دید؟.... من پای تلفن هم به مادرم گفتم دست به هیچی نزنید خودم رو می رسونم و کمکتون می کنم. خاله هم شوکه شد. _کار ندادم بهش! _داشت حیاط رو می شست! _آهان... حیاط رو می گی.... خودش حیاط رو دست گرفت. نگاه متعجبم سمت خاله طیبه رفت که یوسف نگاه تندش را باز به من دوخت. _شما واسه چی پایگاه نیومدی؟... نگفتم استراحت کن؟... سفارش نکردم؟ ... چرا لجبازی می کنی آخه؟ نگاهم را با نفس بلندی از خاله طیبه گرفتم و تنها سکوت کردم. یوسف چایش را خورد و بعد خستگی را بهانه کرد و گفت : _خاله من با اجازتون برم خونه استراحت کنم.... هستم تا شب عید... خودم نوکرتونم... تموم کارا رو می کنم... فقط به فرشته کار نگید لطفا.... اصلا بوی همین تاید هم براش خوب نیست. خاله ناچار گفت : _باشه پسرم برو.... یوسف رفت و من که می خواستم عمدا از او عقب بمانم، و همین که یوسف رفت برگشتم سمت خاله طیبه. _خاله من از شما نپرسیدم حیاط رو بشورم گفتی باشه؟ خاله آهسته گفت : _به خدا اگه می دونستم یوسف حتی این کارای کوچولو رو هم برات قدغن کرده، اصلا همونم بهت نمی گفتم... حالا برو یه کم دلشو بدست بیار که یادش بره. _یادش بره؟!... چه حرفا می زنید شما!... تازه باید برم کلی ازش کنایه بشنوم... حالا ببینید کی گفتم. خاله ناراحت و پشیمان نگاهم کرد. _کاش همین حیاطم خودم می شستم که نمی دید... خیلی بد شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀