eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر بی هیچ حرفی اطاعت کرد ولی هنوز باور نکرده بود . روی دستای مادر نیم خیز شدم .هومن پاهایم را درون لگن آب سرد گذاشت و درحالیکه با دستانش از زانو تا سر پنجه های پایم را آب میریخت ،نگاهم کرد . یک دست مادر روی پیشانیم بود و دست دیگر دور بازویم . -این حالش بدتر از این حرفاست ... هومن کلافه دست از کار کشید و نگاهش باز میخکوبم شد: _چکار کنیم پس؟ به زحمت با زبانی خشک که انگار حتی در دهانم هم تکان نمی خورد گفتم : _الان ..بهتر ...میشم . انگار همان سه کلمه حال هومن و مادر را بدتر کرد. هومن عصبی پرسید : _پس چی شد دکتر ؟ -گفتم دیگه ...حالا جت نیست که یکدفعه از آسمون بیافته وسط حیاط ، باید صبر کنی تا برسه . حلقه های روشن نگاهش درصورتم چرخید : -نسیم ....طاقت داری ببرمت توی ...استخر ؟ به جای من ، مادر جواب داد: _ول کن هومن...استخر چیه این وسط. صدایش بلندتر شد : -مگه نمی بینی شما حالشو ...تب سنج داری ؟ -آره . -برو بیار ببینم . مادر مرا روی تخت خواباند و رفت . هومن برخاست .کف دو دستش را دو طرف تختم گذاشت و خم شد سمت صورتم : _نسیم ...غلط کردم ... امروز نباید می رفتیم محضر ... تو رو خدا ...خوب شو ..اگه یه بلایی سرت بیادا... و نگفت و به جای او ، من به زحمت گفتم : _فعلا ... خوبم. اما حتی با حرف من هم آرام نشد: _ای خدااا... مادر امد و تب سنج آورد.نمی دانم تبم چقدر بود ولی هومن با دیدن درجه ی تبم گفت : _مامان یه پتو بیار ، میبرمش سمت استخر . صدای متعجب مادر هم بلند شد : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به خانه برگشتم. انتظار داشتم با ورودم یوسف را خسته و خواب آلود ببینم اما همین که در شيشه ای خانه را گشودم و او را نشسته و تکیه زده به پشتی دیدم، کمی تعجب کردم. اخم هایش را نشانم داد که رفتم سمت آشپزخانه و شلغم هایی که درون قابلمه بود و پخته، با همان قابلمه ی کوچکش دوباره گذاشتم روی علاءالدین اتاق تا کمی گرم شود. هنوز نمی خواست حرفی بزند انگار. نگاهش به شیشه های بالکن بود که نشستم کنار علاالدین و نگاهش کردم. _خبر داری آقا یاسر هم به جبهه اعزام شده؟ نگاهش سمتم آمد. به جای جواب دادن به سوالم، تنها اخم هایش را نشانم داد. _یوسف باور کن من حواسم هست. _اون جوری؟.... تو ریه هات داغون نیست که هست.... ضعیف نیستی که هستی.... حتما برفای یه هفته پیش رو هم تو پارو کردی... آره؟ با آنکه هفته ی قبل برف آمده بود و من که نه، خاله اقدس از یکی از همسایه ها کمک گرفته بود اما برای اذیت کردن یوسف با حرص جوابش را دادم: _آره اصلا.... تو اگه خیلی نگران حال من و مادرتی، سه هفته نمی رفتی پایگاه.... من و خاله اقدس و خاله طیبه، سه تا زنیم.... نه مادرت کمر داره و نه خاله طیبه.... کی پس کارا رو بکنه؟.... کی کپسول گاز رو ببره پر کنه؟.... کی برفا رو پارو کنه؟ نفسش را با عصبانیت از لای لبان بازش فوت کرد. _فرشته اینقدر حاضر جواب نباش.... الان شستن حیاط خاله طیبه خیلی مهم بود؟! و من حاضر جواب که هیچ، لجباز هم بودم. _آره... مهم بود.... وقتی شوهرم سه هفته است که رفته پایگاه و فقط هفته اول زنگ زده و بعد دو هفته که ما رو بی خبر گذاشته... بعد میاد و هی میگه نباید این کار رو میکردی... نباید اون کار رو میکردی.... آره... حیاط خاله طیبه هم مهم میشه. کلافه از لجبازی من، برخاست و زیر لب گفت : _ای خدا.... نشد یه بار بیام از ماموریت و اعصابم رو داغون نکنی. اورکتش را باز از روی جالباسی برداشت و رفت. رفتنش کمی مرا ناراحت کرد. سه هفته دلتنگی برایش را با حرفها و لجبازی هایم، زهرمار خودم و خودش کردم. بعد از رفتن یوسف، سراغ ساکش رفتم تا بلکه لباس هایش را بشورم که با کاغذهای نامه‌ای که در ساکش بود، مواجه شدم. و یکی را از روی کنجکاوی باز کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀