#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_488
مادر بی هیچ حرفی اطاعت کرد ولی هنوز باور نکرده بود . روی دستای مادر نیم خیز شدم .هومن پاهایم را درون لگن آب سرد گذاشت و درحالیکه با دستانش از زانو تا سر پنجه های پایم را آب میریخت ،نگاهم کرد . یک دست مادر روی پیشانیم بود و دست دیگر دور بازویم .
-این حالش بدتر از این حرفاست ...
هومن کلافه دست از کار کشید و نگاهش باز میخکوبم شد:
_چکار کنیم پس؟
به زحمت با زبانی خشک که انگار حتی در دهانم هم تکان نمی خورد گفتم :
_الان ..بهتر ...میشم .
انگار همان سه کلمه حال هومن و مادر را بدتر کرد. هومن عصبی پرسید :
_پس چی شد دکتر ؟
-گفتم دیگه ...حالا جت نیست که یکدفعه از آسمون بیافته وسط حیاط ، باید صبر کنی تا برسه .
حلقه های روشن نگاهش درصورتم چرخید :
-نسیم ....طاقت داری ببرمت توی ...استخر ؟
به جای من ، مادر جواب داد:
_ول کن هومن...استخر چیه این وسط.
صدایش بلندتر شد :
-مگه نمی بینی شما حالشو ...تب سنج داری ؟
-آره .
-برو بیار ببینم .
مادر مرا روی تخت خواباند و رفت . هومن برخاست .کف دو دستش را دو طرف تختم گذاشت و خم شد سمت صورتم :
_نسیم ...غلط کردم ...
امروز نباید می رفتیم محضر ... تو رو خدا ...خوب شو ..اگه یه بلایی سرت بیادا...
و نگفت و به جای او ، من به زحمت گفتم :
_فعلا ... خوبم.
اما حتی با حرف من هم آرام نشد:
_ای خدااا...
مادر امد و تب سنج آورد.نمی دانم تبم چقدر بود ولی هومن با دیدن درجه ی تبم گفت :
_مامان یه پتو بیار ، میبرمش سمت استخر .
صدای متعجب مادر هم بلند شد :
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_488
به خانه برگشتم.
انتظار داشتم با ورودم یوسف را خسته و خواب آلود ببینم اما همین که در شيشه ای خانه را گشودم و او را نشسته و تکیه زده به پشتی دیدم، کمی تعجب کردم.
اخم هایش را نشانم داد که رفتم سمت آشپزخانه و شلغم هایی که درون قابلمه بود و پخته، با همان قابلمه ی کوچکش دوباره گذاشتم روی علاءالدین اتاق تا کمی گرم شود.
هنوز نمی خواست حرفی بزند انگار. نگاهش به شیشه های بالکن بود که نشستم کنار علاالدین و نگاهش کردم.
_خبر داری آقا یاسر هم به جبهه اعزام شده؟
نگاهش سمتم آمد. به جای جواب دادن به سوالم، تنها اخم هایش را نشانم داد.
_یوسف باور کن من حواسم هست.
_اون جوری؟.... تو ریه هات داغون نیست که هست.... ضعیف نیستی که هستی.... حتما برفای یه هفته پیش رو هم تو پارو کردی... آره؟
با آنکه هفته ی قبل برف آمده بود و من که نه، خاله اقدس از یکی از همسایه ها کمک گرفته بود اما برای اذیت کردن یوسف با حرص جوابش را دادم:
_آره اصلا.... تو اگه خیلی نگران حال من و مادرتی، سه هفته نمی رفتی پایگاه.... من و خاله اقدس و خاله طیبه، سه تا زنیم.... نه مادرت کمر داره و نه خاله طیبه.... کی پس کارا رو بکنه؟.... کی کپسول گاز رو ببره پر کنه؟.... کی برفا رو پارو کنه؟
نفسش را با عصبانیت از لای لبان بازش فوت کرد.
_فرشته اینقدر حاضر جواب نباش.... الان شستن حیاط خاله طیبه خیلی مهم بود؟!
و من حاضر جواب که هیچ، لجباز هم بودم.
_آره... مهم بود.... وقتی شوهرم سه هفته است که رفته پایگاه و فقط هفته اول زنگ زده و بعد دو هفته که ما رو بی خبر گذاشته... بعد میاد و هی میگه نباید این کار رو میکردی... نباید اون کار رو میکردی.... آره... حیاط خاله طیبه هم مهم میشه.
کلافه از لجبازی من، برخاست و زیر لب گفت :
_ای خدا.... نشد یه بار بیام از ماموریت و اعصابم رو داغون نکنی.
اورکتش را باز از روی جالباسی برداشت و رفت.
رفتنش کمی مرا ناراحت کرد.
سه هفته دلتنگی برایش را با حرفها و لجبازی هایم، زهرمار خودم و خودش کردم.
بعد از رفتن یوسف، سراغ ساکش رفتم تا بلکه لباس هایش را بشورم که با کاغذهای نامهای که در ساکش بود، مواجه شدم.
و یکی را از روی کنجکاوی باز کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀