eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
باز کولم کرد و از پله ها پایین آمد.مادر دنبالمان میدوید و میپرسید : _تبش چند بود ؟ و این وسط تمنا هم از مدرسه آمد: _بابا !! -سلام عزیزم . همان دو کلمه را گفت و از مقابل نگاه تمنا دوید و رفت سمت استخر و من در میان تاری جلو چشمانم و تب بالایم ،باز خاطرات آن استخر را در ذهنم مرو کردم . مرا لبه ی استخر نشاند و رو به مادر گفت : -شما بگیرش تا من برم . مادر شانه هایم را گرفت .هومن پرید داخل استخر . من که هیچ ولی او حتما سرما می خورد . سرش که از آب بیرون آمد، دستانش را سمت مادر دراز کرد: _کمکش کن مادر. مادر مرا آهسته به جلو هل داد و من افتادم میان دستان هومن . آب سرد بود. و انگار تمام تنم بخار کرد . لرزم گرفت .تمام تنم سرد شد . هومن مرا محکم توی بغلش فشرد و به مادر گفت : _پتوش رو بیار . تمنا هم سمت استخر آمد: _چی شده مامانی ؟ -هیچی عزیزم ... برو تو ...لباستو عوض کن تا بیام . اما تمنا گریه کرد: _مامانم ...مرده ؟ هومن اِی بلندی گفت : _اِ ...تمنا. و تمنا همچنان می گریست . دیگر توان حرف زدن را هم از دست دادم تا لااقل او را دلداری بدهم .شاید هم بیهوش شدم .نفهمیدم چی شد ولی باز هومن مرا سمت تختم آورد. مادر لباس هایم را عوض کرد و گفت : _تبش پایین اومده ... برو لباستو عوض کن . صدای بسته شدن در اتاق آمد و سکوت حاکم شد. مست خواب شدم. آرام شدم تا اینکه صدای دکتر و صحبت های هومن بیدارم کرد: -تبش چهل و یک بود ... بردمش تو استخر....تبش پایین اومد. الان سی و هشته ... -کار خطرناک ولی هوشمندانه ای بود... آستین لباسم تا بازو بالا رفت و فشار سنجی به بازویم وصل شد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 « فرشته ی عزیزم.... امروز بی اختیار دو سه باری به درمانگاه سر زدم.... دلم بهانه ات را گرفته بود شاید و هر بار با ندیدنت بدجوری شکست! » نامه ی دوم را باز کردم. « امروز داشتم به عکست نگاه می کردم. همان عکسی که بعد از عقدمان از تو گرفتم تا همیشه همراهم باشد تا مواقعی که حتی تو توی پایگاه هستی اما از من دوری، نگاهت کنم.... عکست مرا تا کجاها که نبرد!.... همان دختر لجبازی که سر پخش اعلامیه ها دنبالش دویدم و ناچار شدم به خاطر همان یک برگه ای که به زمین افتاد و داشت ما را لو می داد، نقش بیمارگونه ای بازی کنم... تو همان فرشته لجباز و یک دنده ای بودی که بارها چشم در چشمم با من مخالفت کردی اما تنها یکبار، آن هم هنوز نمی دانم به چه رمز و رازی، دلت برایم نرم شد و بله را گفتی! » طاقت نیاوردم... نامه هایش آنقدر قشنگ بود که مرا کنجکاو خواندن می کرد. نامه سوم را باز کردم. قلبی گوشه ی نامه کشیده بود و وسط آن نوشته بود « برای فرشته ». « چقدر دوستت دارم فرشته؟!.... چقدر؟!.... آنقدر که چند روزی است که روزهایم پر مشغله شده و وقتی برایم نمانده تا لااقل به عقب برگردم و تماسی بگیرم... اما با همه ی خستگی هایم.... با آنکه شاید شب ها تنها دو ساعت وقت خواب داشته باشم اما به یادت هستم.... به یاد چشمانت وقتی نگاهم می کنی.... به یاد لبخندهایت که گاهی حتی در خواب هم سراغم می آید.... چقدر خوشحالم که تو را دارم». نامه هایش میان دستم بود که از خودم و آن زبان تند و تیزی که باعث شد تا نیامده، خسته از خانه بیرون بزند، شرمنده شدم. نامه ها را دوباره در ساکش گذاشتم تا ببینم کی و چه وقت قرار است آنها را به من نشان دهد. به ساعت روی دیوار، نیم ساعت بعد برگشت. هنوز روی صورتش اخم داشت و از دستم ناراحت بود اما من.... شرمنده بودم و دلم می خواست حرف بزنم. نشست کنار علاءالدین. انگار کمی بیرون یخ کرده بود. دستانش را سمت حرارت علاالدین دراز کرد که دو زانو نشستم کنارش. _یوسف.... جوابم را نداد. و من ناامید نشدم. _ببخشید.... از بس بی خودی نگرانی دلخور شدم خب... نگام نمی کنی؟ و نکرد... و من باز گفتم : _تو خودت گفتی قهر نداریم.... ولی الان خودت قهر کردی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀