#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_490
سرم همچنان سنگین بود که دکتر گفت :
_فشارشم پایینه ... یه سِرُم و چند تا آمپول مینویسم ... امروز نه ، ولی فردا یه کم بهتر میشه ، اگه خوب استراحت کنه و غذای مقوی بهش بدید ، تا آخر هفته خوب خوب میشه .
-ممنونم دکتر .
-گرم نگهش دارید ...دیگه هم لازم نیست واسه تبش بندازیتش توی استخر ... براش قرص نوشتم ، تبش قطع میشه .
هومن همراه دکتر رفت و مادر لبه ی تختم نشست .چشم باز کردم که پتو را تا روی سینه ام بالا کشید و گفت :
_چه بلایی سرخودت آوردی ؟واقعا عقد کردید ؟
چشمانم را به نشانه ی تایید حرفش بستم و باز کردم که مادر همراه با نفس عمیقی گفت :
_میرم واست یه سوپ مقوی درست کنم ...هومن سرما نخوره خوبه ...شما دو تا منو دق دادید .
مادر تا برخاست هومن سر رسید .همراه تمنا بود و آهسته گفت :
_ببین حالش خوبه ... باید استراحت کنه ، تو برو سر درست تا.من بیام .
و انگار همه رفتند جز خودش که ماند . جلو آمد و لبه ی تختم نشست .دست دراز کرد و دستی به صورتم کشید :
-الان بهتری ؟
فقط نگاهش کردم .دست بلند کردم و دستش را گرفتم و آهسته کشیدم سمت لبانم . باید می بوسیدم .لااقل در عوض قدردانی برای خستگی اش ، بیداریش ، برای کمری که حتما از تحمل وزن من ، می گرفت یا سرمایی که حتما میخورد . لبخندم یا بوسه ام ، نمی دانم کدام منقلبش کرد . سرش را جلو کشید و لبانم را هدف بوسه اش قرار داد.
این بوسه گرچه احتمال سرما خوردگی او را بیشتر می کرد اما حال مرا بهتر کرد. سرش را که عقب کشید گفتم :
_دوستت دارم ..
لبخندش کامل شد .آنقدر کامل که تمام لبانش را گرفت و کشید سمت گونه هایش .
-من بیشتر ... مزد زحماتم رو هم نوشتم ، آخر هفته که دکتر گفت بهتر میشی باهات حساب میکنم ...فعلا برم داروهات رو بگیرم ...باشه ؟
بعد باز دستش را روی گونه ام کشید و لب زد :
_بخواب ... زود برمیگردم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_490
دلم شکست که این جور محکم و مقاوم قهر کرده بود.
_باشه آقا یوسف... باشه.... دعا می کنم بری پایگاه....
نگاهم زیر چشمی به او بود تا ببینم، کی و کجای حرفم کوتاه می آید و نگاهم می کند یا سکوتش را می شکند....
_آره... دعا می کنم بری پایگاه.... بعد من چنان دچار حمله ی آسمی بشم.... که....
هنوز هم کوتاه نیامده بود!
ناچار شدم چیزی بگویم که دلم نمی خواست. بغضم از حرفی که می خواستم بزنم نبود... از سرسختی یوسف بود.
_چنان حمله ی آسمی بهم دست بده.... که خبر مرگم رو....
فوری نگاهم کرد و همین نگاه ساده اش باعث شکست بغضم شد.
نگفتم و جمله ام نیمه تمام ماند. اما نگاهش روی صورتم ماند.
هنوز حرفی نزده بود که دلم بیشتر شکست و با گریه خواستم برخیزم که دستم را گرفت و محکم کشید تا بی هوا توی آغوشش بیافتم.
و چنان مرا با بازوانش فشرد که دل شکسته ام را ترمیم کرد.
_یه بار دیگه از این حرفا بزنی یه قاشق داغ می کنم می ذارم روی اون زبون درازت.
و من اصلا از تهدیدش نترسیدم و همانجا میان آغوشش هم باز گفتم :
_دروغ میگم مگه؟.... از خدامه بمیرم تا....
و نگفته صدایش را بالا برد.
_فرشته!.... ببند دهنتو تا یه چیزی بهت نگفتم.
دلخور خودم را از آغوشش جدا کردم. اول کمی مقاومت کرد و نگذاشت اما بالاخره رهایم کرد و من اسپری ام را از روی طاقچه برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه.
کنار یخچال زانو بغل کردم و نشستم روی زمین که صدایش عصبی بلند شد.
_شورش رو در نیار دیگه.... هر چی بهت میگم کار خودتو میکنی.... داری خستهام می کنی واقعا.... بهت بارها گفتم، گفتم لجبازیتو بذار کنار.... من زن لجباز نمیخوام.
یک پاف از اسپری زدم و با آنکه نفسم خوب و روان بود اما از عمد، نفسم را کمی حبس کردم.
واقعا خیلی لجبازی داشتم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀