هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_491
و همان چند ثانیه ای که نفسم را در سینه حبس کردم، باعث شد تا نفس زنان به دنبال جرعه ای از هوا باشم.
با آن بینی گرفته به خاطر گریه و نفس حبس شده از لجبازی، و نفسی که حالا کمی سخت از سینه بیرون می آمد، با دلخوری گفتم:
_من... لجبازم یا تو.... خودت... میگی.... قهر نداریم... ولی....
نفسم بالا نمی آمد. بلند شدم و سمت اتاق برگشتم. زیر نگاه یوسف خواستم شیر کپسول اکسیژن را باز کنم که نشد... دستم جان نداشت.
و خودش يک دفعه برخاست و بالای سرم آمد.
_بشین الان برات درستش می کنم.
نشستم و ماسکم را به من داد تا بزنم و شیر را باز کرد.
نشسته تکیه زدم به دیوار و اکسیژن را به ریه های ناقصم فرستادم که او هم کنارم نشست.
_عصبی میکنی آدم رو دیگه... الهی بمیرم.... حالا آروم باش.... حالا راحت نفس بکش.
چشم بستم و سعی کردم نفس هایم را منظم و عمیق بکشم که دستم را گرفت.
_فرشته...
چشم گشودم و نگاه سیاهش را دیدم.
_خانم لجباز... خانم پرستار.... خانم یک دنده ی من .... یوسف رو میکشی آخرش با این همه اذیت و آزار ....
فشاری به دستم داد که ماسک را از روی دهانم پایین کشیدم و گفتم:
_برو یه..... دفتر چهل برگ بیار....
راه حلی که همان موقع به ذهنم رسید و یوسف اطاعت کرد.
شاید بیشتر کنجکاو بود که برای چه کاری می خواهم.
خودکار بیکی آورد و روی دفتر کاهی 40 برگ گذاشت. و من خودکار را برداشتم و صفحه ی اول آن نوشتم.
_ازت دلخورم.... چرا حرف نمیزنی؟ چرا قهر می کنی؟.... از این بعد اگه نشد حرف بزنی باید برام بنویسی.
سرم را بلند کردم و نگاهش. لبخند کمرنگی زد و خودکار را از دستم گرفت.
و نوشت:
_لج نکن.... یک دنده نباش.... تو همه زندگیمی... تو نفسمی.... برای خودت میگم... الهی دورت بگردم تنها فرشته ی من روی زمین!
جمله اش به آن قشنگی مگر باز هم دلخوری می گذاشت برای من؟!
نوشتم زیر نوشته اش.
_دوستت دارم یوسف.....
و نگاهش کردم. خودکار را از دستم گرفت و لای دفتر گذاشت و مرا با همان ماسک اکسیژن روی دهانم در آغوش کشید.
_فدات بشم فرشته خانومم.... دورت بگردم خانم من.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀