#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_492
بلند بلند خندید :
-سرما رو که از لبای تو نمیخورم ،ولی از آب سرد استخر، شاید .
سر انگشتان دستم را دراز کردم سمتش و انگشتان دستش را محکم گرفتم .
-بمون پیشم ...ولی بخواب ، خیلی خسته ای ...چشمات کاسه ی خونه .
با آنکه پلک هایش داشت سقوط می کرد روی چشمانش اما باز انکار کرد:
-من!...اصلا...خوابم نمیآد...تو بخواب .
-لجبازی نکن هومن...میگم خوبم ، تبم ندارم ، قرص خوردم ، بگیر همینجا پایین تخت بخواب دیگه .
سری بالا انداخت:
_اگه قرار باشه بخوابم ، هردومون باید کنار هم بخوابیم ، تو روی تخت بخوابی من روی زمین !
-مریض میشی کنارم باشی دیوونه .
چشمکی زد و گفت :
-دیگه دیوونه که عقلش به این چیزا قد نمیده .
خنده ام گرفت :
_باشه برو پتو و بالشتتو بیار... انگار از جونت سیر شدی واقعا .
همان شد که گفت . پتویی کف اتاق پهن کرد. دو بالشت گذاشت و یک پتوی بزرگ دو نفره . اولین شب آرامشم بعد از ده سال و چندین ماه ، کنار هومن ، شب پرستاره ای بود .کلی حرف زدیم ،چشم در چشم هم و کلی بوسه هدیه گرفتم . داغ و آتشین و آخر سر هومن غرق خواب شد . شاید اصلا خودش هم نفهمید که کی از خستگی بیهوش شد . خیره اش شدم . به خطوط ریز و کوچک کنار چشمانش ، به خط اخم و جدی روی ابروانش و حتی به لبانش که آنقدر مرا بوسیده بود که دیگر یقین داشتم سرما می خورد . چقدر آنشب خدا را شکر کردم که پارسا رفت .
من داشتم با عشقی دروغین ، با تظاهر ، پارسا را گول می زدم و حتی خودم را . و حتی هومن و مادر و تمنا را. قلب من فقط و فقط برای هومن بود. شک نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_492
اسم آن دفتر چهل برگ کاهی را گذاشتیم، ناگفته ها.
و از همان روز گذاشتیم روی طاقچه تا در معرض دید باشد.
یوسف همانطور که قول داده بود به کمک من و خاله اقدس و خاله طیبه شتافت.
کارهای عید همگی تمام شد و روز به روز به تحويل سال 1361 نزدیک شدیم.
و هر روز که به سال تحويل نزدیک تر می شدیم، تغییر فاحشی در من رخ می داد.
نمی دانم چرا ولی با آنکه به قول خاله طیبه اصلا دست به سیاه و سفید نمی زدم اما هر روز بیشتر ورم می کردم.
هر کسی در مورد ورم دست و پا و صورت من، چیزی می گفت.
یکی می گفت، طبیعی است!
یکی می گفت، حتما نمک زیاد می خورم.
یکی می گفت، حتما تاریخم را اشتباه می دانم.... و من هم فکر می کردم از کمی تحرک و کار است.
خاله طیبه هم با من هم عقیده بود و مدام می گفت :
_ اگه یوسف بذاره فرشته یه کم کار کنه، این جوری ورم نمی کنه.
و یوسف باز روی حرفش ماند.
_خاله اصلا ورم براش خوبه.... ببینید وقتی صورت فرشته تپل می شه انگار بیشتر خوشگل می شه ماشاالله.
اما حقیقت چیز دیگری بود. درست روز عید، کنار آن سفره ی کوچکی که انداخته بودیم. بعد از تحویل سال و در شدن توپی که زمان تحویل سال از میدان بهارستان، هر سال در می شد، احساس کردم حالم خوب نیست.
خیلی وقت بود که شب ها خوابم کم شده بود. شاید از همان روزهایی که ورم ها شروع شد.
نفسم می گرفت اگر طاق باز می خوابیدم و حتما یا باید نشسته می خوابیدم یا به پهلو....
و آن روز بعد از تحویل سال احساس کردم باز نفسم گرفت.
بی دلیل!
نه بویی یا اسپندی ریه هایم را تحریک کرد و نه عصبی شده بودم.
به زحمت تا کنار کپسول اکسیژن رفتم و نشستم زیر کپسول و ماسکم را زدم.
و یوسف که رفته بود تا لااقل عید را به مادرش تبریک بگوید و چون من زیر کپسول اکسیژن بودم، ماندم تا بعد و باز برگشت و بعد از دیدنم کمی نگران شد.
_چی شد فرشته، بهتر نشدی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀