eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مگه میشه که خوب نباشم. با نگاهی پرستاره که سال ها حسرت دیدارش را داشتم و عشقی که بالاخره پدیدار شد . حالم بهتر شده بود و فقط از آثار آن سرماخوردگی شدید ، فقط سرفه هایش باقی مانده بود. هومن آخر همان هفته یک مهمانی بزرگ گرفت ..عمه ها و خانم جان هم دعوت شدند . شاید چیزی شبیه مهمانی یا جشن عروسی بود. اصرار داشت ، لباس بخرم .که همراه خودش ،خریدم . یک بلوز و دامن مجلسی و برای تمنا هم کت و شلوار خرید و مادر که به اصرار زیاد ما فقط یک بلوز و پیراهن و شلواری مردانه که البته با سلیقه ی من انتخاب شد . مادر هم دو سه کارگری برای مهمانی گرفت تا من کمکش نکنم . با آنکه همه چیز خوب بود، اما نمی دانم چرا من دلشوره داشتم برای دیدار باعمه مهتاب و باز برای شنیدن کنایه هایش .هومن بهتر از حتی خودم، حالم را فهمید .درست در دقایقی که کاملا آماده بودم و منتظر آمدن مهمان ها ، نیشگونی آهسته از گونه ام گرفت و گفت : _نبینم نگرانیتو. -میدونی که ...باز عمه ... -با من . حتی نگذاشت حرفم را بزنم .مهمان ها آمدند و عمه همان جلوی در ورودی زد. کنایه ای آبدار و پر طعنه . -مبارکه عروس و داماد یازده ساله .. بالاخره بعد از یازده سال یه مراسم گرفتیدها! و بعد بلند بلند خندید . زهر خنده هایش در قلب من فرو رفت . بی اختیار حالم بد شد . یکراست رفتم سمت آشپزخانه و همانجا سرم را با ریختن چای گرم کردم که هومن از راه رسید . سینی پر شده از لیوان های چای را دست یکی از خانم هایی که برای کمک آمده بود ، دادم که با خروجش از آشپزخانه ، هومن جلو آمد و پرسید: -واسه چی اومدی اینجا ! -اصلا حوصله ی شنیدن حرفای عمه رو ندارم . -ولش کن ...گفتم با من دیگه . حرصم بیشتر فوران کرد: _همچین میگی با من انگار تو از پس زبون اون در میآی. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 انگار قرار نبود بهتر شوم. سرم را به علامت نه بالا دادم که جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. _به نظرم امروز ورمت هم از دیروز بیشتره! و من حتی وقت نشد بگویم که حالم هم از همه ی روزهای قبل بدتر است. دل درد داشتم. دل دردی که می ترسیدم خبر خوشی نباشد. نگاه یوسف چند ثانیه توی صورتم ماند که يکدفعه گفت : _بلند شو بریم دکتر..... خوب نیستی. و من با احساس خفگی که فکر می کردم اگر از زیر ماسک اکسیژن برخیزم، حتما جان می دهم تنها گفتم : _نمی خواد.... عصبانی شد. _چی چی رو نمی خواد؟! اونقدر ورم کردی که نفست در نمیاد... آخه بریم دکتر ببینیم از چیه.... بلند شو.... عاجزانه نگاهش کردم. _اگه از زیر ماسک.... بلند بشم... می میرم. نگاهش رنگ باخت. _دور از جون... نگو فرشته جان.... بریم ببینیم آخه از چیه این جوری ورم کردی... قربونت برم الهی... خودم می برمت..... و بعد برخاست و رفت ژاکتم را آورد. _بیا دورت بگردم.... اینو بپوش.... بریم یه سر بیمارستان... همون بیمارستان خودتون.... همون نظام آباد.... خودش ژاکتم را تنم کرد. خودش جوراب هایم را پایم کرد و روسری ام را سرم. دستم را گرفت. اسپری هایم را برداشت. و من با چه حالی نفس نفس می زدم. خودم هم ترسیدم. نمی دانستم چم شده بود که اصلا نفسم در نمی آمد نه با زدن اسپری، نه با اکسیژن و مدام هم ورم می کردم! اما تا خود بیمارستان هم کم راه نبود. چنان از کمبود اکسیژن نفس نفس می زدم که نشد... تا پایین پله ها رفتم که چنان افتادم روی پله ی آخر که یوسف بلند و نگران گفت : _الهی بمیرم چی شد؟ و با صدایش خاله اقدس هم سمت پله ها آمد و من با حال بدی که چیزی شبیه هوشیاری و بی هوشی بود، به سختی گفتم: _نمیتونم.... یوسف.... نمیتونم.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀