#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_496
ازجا برخاستم و با یه ببخشید باز برگشتم به اشپزخانه .انگار حالا این من بودم که دلخور شده بودم .
اما طولی نکشید که سراغم آمد.
-نسیم .
فوری چرخیدم سمتش و گفتم :
_این حرفا جاش امشب نبود.
- خودش پای این حرفا رو باز کرد.
-هومن من که پام رو دیگه تو هتل نذاشتم از قضیه ی بهنامم که بی خبر بودم ...پس لااقل ....
اخم کرد و جدی گفت :
_پارسا باید بره ... در ضمن میدونستم قضیه ی بهنام رو نمیدونی وگرنه موهاتو تک تک میکندم.
-هومن!
عصبي شد و صدایش کمی بلند :
_همین که گفتم ... اون پسره باید بره.
و بعد رفت سمت سالن. با آنکه از خود پارسا هم مطمئن بودم همینرا میخواست اما لااقل بخاطر خود هتل میخواستم ،بماند .اما هومن حس میکردم دچار یک نوع حساسیت عشقی شده بود.حتی اسم پارسا و بهنام هم عصبی اش می کرد. حالا پارسا را که خودش فهمیده بود اما قضیه ی بهنام را از همان اول ، نه من بلکه حتی به مادر هم نگفته بودم و برایم جای سئوال بود که هومن از کجا فهمیده بود و قضیه ی چند روز قبل چه بود ؟!
مهمانی خوبی بود با چاشنی کمی دلخوری .گرچه هومن خوب بلد بود که ابروداری کند . برایم غذا کشید .سالاد ،نوشابه و گفتن کلماتی چون :
_چیزی نمیخوای عزیزم ...نوش جونت.
تمنا از همه بیشتر کیف کرد .انگار هرچه ابراز علاقه ی هومن را نسبت به من میدید ، بیشتر خیالش راحت میشد که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده . بعد از رفتن مهمان ها که آن هم فقط خانم جان بود و عمه پری ، به اتاقمان برگشتم . به همان اتاق مشترک ده سال قبل . شالم را از روی سرم برداشتم و گلسرم را باز کردم .موهایم را شانه زدم و بافتم .آرایشم را پاک کردم و آماده ی خواب شدم که آمد .تا در اتاق را باز کرد گفت
_بازش کن .
متعجب سرم چرخید سمتش .اشاره کرد به موهایم وگفت :
-بازش کن ...
با صدایی قهرآلود ، دلخور و کلافه گفتم :
_میخوام بخوابم ، بافته باشه بهتره.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_496
حالم بد بود.
ترس و اضطراب و احساس یک اتفاق ناگوار که یا رخ داده بود یا در حال رخ دادن بود.
بعد از عملی که با بی حسی موضعی انجام شد به خاطر شرایط حاد ریه هایم، وارد بخش مراقبتهای ویژه شدم.
از همان بدو ورود فهمیدم که حالم خوب نیست و این راز نیازی به افشا نداشت.
نفس نداشتم و همچنان با آن ورم عجیب درگیر بودم.
به دستانم سِرُم و سیم های زیادی وصل بود.
یکی برای کنترل فشارم و دیگری برای نبض و ضربان قلبم.
ماسک اکسیژن روی بینی ام بود و دور تا دور تختم به دستور دکتر مشمایی کشیده شد و پرستاران به نوبت می آمدند و در سِرُمم آمپول تزریق می کردند.
چیزی بین خواب و بیداری.... بین هوشیاری و ناهشیاری..... بین ادراک و احساس.... گذشت.
نمی دانم حتی دقیق بگویم چون زمان برایم معنا نداشت.
حالم به خاطر آن ریه های ناقص و آن همه ورم و سوزن و سِرُمی که به من می زند، آنقدر بد بود که دنبال گذر زمان نبودم.
اما بالاخره از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی منتقل شدم.
و هیچ وقت ورودم به بخش را فراموش نکردم. چیزی شبیه همان روزی که شیمیایی شده بودم و مدت ها در بخش مراقبتهای ویژه بودم تا اینکه بالاخره با ثبات حال ریه هایم به بخش منتقل شدم.
حالم بهتر بود. ورمم کم شده بود اما از بین نرفته بود و من یقین پیدا کرده بودم که دیگر باردار نیستم!
تکیه به بالشت پشت سرم زدم و بدون ماسک اکسیژن حتی راحت نفس کشیدم.
و منتظر بودم.... برای دیدن خاله طیبه، خاله اقدس، و یوسف..... در ساعت ملاقات.
و شد... ساعت ملاقات شد و همه آمدند.... همه با چشم گریان.... و یوسف آنقدر بی طاقت که برای اولین بار مقابل نگاه همه مرا در آغوش کشید و با گریه ای که از او بعید بود در گوشم گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀