#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_497
جلو آمد و از پشت سرم ،کش موهایم را کشید .اصلا حرف حرف خودش بود . پنجه هایش ، در بین پیچ و تاب موهایم لغزید و موهایم را باز کرد :
_من خوابم نمیاد ، تو هم هر چی شوهرت میگه بگو چشم.
خواستم کنارش بزنم که دستانش روی شکمم حلقه شد . سرش را جلو کشید و درحالیکه نگاهش از درون آینه به من بود گفت :
_کی گفت ارایشت رو پاک کنی ؟
جوابی که ندادم هیچ ، از نگاه درون آینه اش هم فرار کردم که گفت :
_حرفم همونیه که شنیدی ...نه میخوام اسم پارسا رو بشنوم نه خودشو توی هتلم تحمل میکنم .
-میزاری حرف بزنم یانه؟
-بگو.
نگاهم را به نگاه منعکس در آینه اش دوختم :
_چرابه پارسا حسودی می کنی ؟ قضیه ی من و پارسا تموم شده است .
اخم کرد:
_گفتم اسمشو نیار .
-تو جوابم رو بده .
چشماشو ریز کرد و با حالتی تهدید آمیز و جدی جواب داد:
_بالاخره هر مردی روی عشقش تعصب داره ... نداره؟!
-هر مردی؟!
-اصلاح می کنم هر مرد متاهلی ...
دستم بالا آمد و روی گونه ی صافش نشست :
-الان من ...عشق توام ؟!
محکم مرا چرخاند سمت خودش . رو به رویم ایستاده بود که سرش را خم کرد و درحالیکه نوک بینی اش را به بینی ام رسانده بود، آهسته گفت :
-تو همه چیز منی ...تو زندگی منی ...دیگه هم نپرس .
خندیدم :
_نمی پرسم ولی تو بگو ..نپرسیده بگو .
نگاهش سمت لبانم رفت و قبل از بوسه گفت :
_تا زنده ام میگم ، خوبه ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_497
_مُردم و زنده شدم فرشته.....
سرش را که از روی شانه ام بلند کرد، من اشک را در چشمان همه دیدم.
خاله طیبه سرش را حتی برگردانده بود و های های می گریست.
فهیمه جلو آمد و دستم را گرفت و گفت :
_خدا رو شکر که خودت سالمی فرشته... خدا خیلی به ما رحم کرد.
و من هنوز دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
دو روز بعد وقتی با یک پاکت پُر از دارو از بیمارستان مرخص شدم فهمیدم.
و هنوز هم دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
وقتی یوسف کارهای ترخیص مرا انجام داد و همراه دارو ها با هم به خانه برگشتیم متوجه شدم که چقدر خدا به من رحم کرده است.
گوسفندی جلوی در خانه ی خاله طیبه کشتند و قرار شد گوشتش را در همان کوچه ی خودمان پخش کنند.
خاله اقدس هم قرار شد برای شام آبگوشت درست کند.
و من با دیدن همان گوسفندی که کشته شد متوجه شدم حتما بلای بزرگی از سرم رفع شده است.
خاله طیبه و خاله اقدس گیر همان گوشت قربانی شدند و من و یوسف به خانه برگشتیم.
تشکی برایم پهن کرده بود که گفتم:
_خوبم الان یوسف.
_بشین حرف نباشه....
_خودتم بیا برام تعریف کن اصلا دکتر چی بهت گفت وقتی حالم بد شد.
و نگاهش حتی از یادآوری خاطره ی بد آن روز رنگ غم گرفت.
نشست کنار من و دستم را میان دست گرمش فشرد.
_فرشته.... مرگ خودمو دیدم انگار....
_دور از جون... مگه دکتر چی گفت؟
یوسف سری از تاسف تکان داد و توضیح.
_وقتی از اتاقت بیرون رفتم دکتر بهم گفت به احتمال زیاد بچه به خاطر اثرات مواد شیمیایی که هنوز توی خونت بوده، توی شکمت مرده و تو متوجه نشدی و همین باعث ورم شدید شده.
آزمایش بارداری هم جوابش اومد و حرف دکتر تایید شد... دستور سقط داد و اتاق عمل اما قبلش....
یوسف سکوت کرد و با سکوتش بغض.
سر که بلند کرد نگاه پر اشکش در چشمانم نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀