eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
جلو آمد و از پشت سرم ،کش موهایم را کشید .اصلا حرف حرف خودش بود . پنجه هایش ، در بین پیچ و تاب موهایم لغزید و موهایم را باز کرد : _من خوابم نمیاد ، تو هم هر چی شوهرت میگه بگو چشم. خواستم کنارش بزنم که دستانش روی شکمم حلقه شد . سرش را جلو کشید و درحالیکه نگاهش از درون آینه به من بود گفت : _کی گفت ارایشت رو پاک کنی ؟ جوابی که ندادم هیچ ، از نگاه درون آینه اش هم فرار کردم که گفت : _حرفم همونیه که شنیدی ...نه میخوام اسم پارسا رو بشنوم نه خودشو توی هتلم تحمل میکنم . -میزاری حرف بزنم یانه؟ -بگو. نگاهم را به نگاه منعکس در آینه اش دوختم : _چرابه پارسا حسودی می کنی ؟ قضیه ی من و پارسا تموم شده است . اخم کرد: _گفتم اسمشو نیار . -تو جوابم رو بده . چشماشو ریز کرد و با حالتی تهدید آمیز و جدی جواب داد: _بالاخره هر مردی روی عشقش تعصب داره ... نداره؟! -هر مردی؟! -اصلاح می کنم هر مرد متاهلی ... دستم بالا آمد و روی گونه ی صافش نشست : -الان من ...عشق توام ؟! محکم مرا چرخاند سمت خودش . رو به رویم ایستاده بود که سرش را خم کرد و درحالیکه نوک بینی اش را به بینی ام رسانده بود، آهسته گفت : -تو همه چیز منی ...تو زندگی منی ...دیگه هم نپرس . خندیدم : _نمی پرسم ولی تو بگو ..نپرسیده بگو . نگاهش سمت لبانم رفت و قبل از بوسه گفت : _تا زنده ام میگم ، خوبه ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مُردم و زنده شدم فرشته..... سرش را که از روی شانه ام بلند کرد، من اشک را در چشمان همه دیدم. خاله طیبه سرش را حتی برگردانده بود و های های می گریست. فهیمه جلو آمد و دستم را گرفت و گفت : _خدا رو شکر که خودت سالمی فرشته... خدا خیلی به ما رحم کرد. و من هنوز دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. دو روز بعد وقتی با یک پاکت پُر از دارو از بیمارستان مرخص شدم فهمیدم. و هنوز هم دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. وقتی یوسف کارهای ترخیص مرا انجام داد و همراه دارو ها با هم به خانه برگشتیم متوجه شدم که چقدر خدا به من رحم کرده است. گوسفندی جلوی در خانه ی خاله طیبه کشتند و قرار شد گوشتش را در همان کوچه ی خودمان پخش کنند. خاله اقدس هم قرار شد برای شام آبگوشت درست کند. و من با دیدن همان گوسفندی که کشته شد متوجه شدم حتما بلای بزرگی از سرم رفع شده است. خاله طیبه و خاله اقدس گیر همان گوشت قربانی شدند و من و یوسف به خانه برگشتیم. تشکی برایم پهن کرده بود که گفتم: _خوبم الان یوسف. _بشین حرف نباشه.... _خودتم بیا برام تعریف کن اصلا دکتر چی بهت گفت وقتی حالم بد شد. و نگاهش حتی از یادآوری خاطره ی بد آن روز رنگ غم گرفت. نشست کنار من و دستم را میان دست گرمش فشرد. _فرشته.... مرگ خودمو دیدم انگار.... _دور از جون... مگه دکتر چی گفت؟ یوسف سری از تاسف تکان داد و توضیح. _وقتی از اتاقت بیرون رفتم دکتر بهم گفت به احتمال زیاد بچه به خاطر اثرات مواد شیمیایی که هنوز توی خونت بوده، توی شکمت مرده و تو متوجه نشدی و همین باعث ورم شدید شده. آزمایش بارداری هم جوابش اومد و حرف دکتر تایید شد... دستور سقط داد و اتاق عمل اما قبلش.... یوسف سکوت کرد و با سکوتش بغض. سر که بلند کرد نگاه پر اشکش در چشمانم نشست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀