🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم.
طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم.
_بفرمایید....
_ممنون.... باز شرمنده کردید.
_خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام.
با خنده ای کنترل شده جواب دادم:
_چقدر عذرخواهی میکنید!.... منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم.... ببخشید.
لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد.
_شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟
_بله.... من خواهر زاده شون هستم.
و بی معطلی وارد حیاط شدم.
فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت :
_به به.... نقل آوردی!.... خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها.... جیره ی یه سال رو در میاره.
خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد.
_زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد.
_الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟
_اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم.
_چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم.
کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم.
و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم.
موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست.
باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت :
_با اجازتون....
و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد:
_یونس....
🥀🌿
🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌿〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🌿
🥀🌿
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_5
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خوب شد هنزفریم رو آوردم، صدای آهنگ و زیاد کرده بودم و سرم و بالا رو به آسمون گرفته بودم و دستام و باز کرده بودم و هرچقدر ایلیا تندتر میرفت؛ بیشتر کیف میکردم و لذت میبردم.
یه لحظه چشمامو بستم و به آینده فکر کردم: به هدفام، فکر کردم و لذت بردم!
از همین الآن میبینم خودم و
تو اون روزا، مطمئنم که اون روزای خوب، خیلی زودتر از چیزی که فکرش و میکنم، میرسه و من خوشبخت ترینم.
فکر کردن به این چیزا، انرژیم و میبره روی هزار!
چشامو باز کردم و در همین حین ایلیا از یه دستانداز رد شد و انگار بالا و پایین شدیم.
محکم به شونش کوبیدم و گفتم:
_یواش ترم میشه رفتها! خان داداش..
-چی شده امروز خودت و ما رو، زیادی تحویل میگیری؟
_بده میخوام قشنگ صحبت کنم؟
ناسلامتی دیگه بزرگ شدم.
همین چند وقت دیگه قراره برم دانشگاه و
یه خانم متشخص بشم!
-اوهوع، ایشالا، فقط باید یه شیرینی مفصل بدیا!
_باشه تا ببینیم چی میشه! اما خوب بحث و میپیچونیا.. دستانداز بعدی حواست باشه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️