eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم. طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم. _بفرمایید.... _ممنون.... باز شرمنده کردید. _خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام. با خنده ای کنترل شده جواب دادم: _چقدر عذرخواهی میکنید!.... منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم.... ببخشید. لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد. _شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟ _بله.... من خواهر زاده شون هستم. و بی معطلی وارد حیاط شدم. فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت : _به به.... نقل آوردی!.... خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها.... جیره ی یه سال رو در میاره. خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد. _زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد. _الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟ _اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم. _چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم. کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم. و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم. موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست. باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم. و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت : _با اجازتون.... و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد: _یونس.... 🥀🌿 🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌿〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🥀🌿 🥀🥀🌿 🥀🌿
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خوب‌ شد‌ هنزفریم‌ رو‌ آوردم، صدای‌ آهنگ‌ و زیاد‌ کرده‌ بودم‌ و سرم و بالا‌ رو‌ به‌ آسمون‌ گرفته‌ بودم‌ و دستام و باز‌ کرده‌ بودم‌ و هرچقدر‌ ایلیا‌ تندتر‌ می‌رفت‌؛ بیشتر کیف‌ می‌کردم‌ و‌ لذت‌ می‌بردم. یه‌ لحظه‌ چشمامو‌ بستم‌ و‌ به‌ آینده‌ فکر‌ کردم: به‌ هدفام‌، فکر‌ کردم‌ و لذت‌ بردم! از‌ همین‌ الآن‌ می‌بینم‌ خودم و تو‌ اون‌ روزا، مطمئنم‌ که‌ اون‌ روزای‌ خوب‌، خیلی‌ زودتر‌ از‌ چیزی‌ که‌ فکرش و می‌کنم، می‌رسه‌ و‌ من‌ خوشبخت‌ ترینم. فکر‌ کردن‌ به‌ این‌ چیزا‌، انرژیم‌ و‌ می‌بره‌ روی‌ هزار! چشامو‌ باز‌ کردم‌ و‌ در‌ همین‌ حین‌ ایلیا‌ از‌ یه‌ دست‌انداز رد‌ شد‌ و‌ انگار‌ بالا‌ و‌ پایین‌ شدیم. محکم‌ به‌ شونش‌ کوبیدم‌ و‌ گفتم: _یواش‌ ترم‌ میشه‌ رفت‌ها! خان‌ داداش.. -چی شده‌ امروز‌ خودت و ما رو‌، زیادی‌ تحویل‌ می‌گیری؟ _بده‌ می‌خوام‌ قشنگ‌ صحبت‌ کنم؟ ناسلامتی‌ دیگه‌ بزرگ‌ شدم. همین‌ چند‌ وقت‌ دیگه‌ قراره‌ برم‌ دانشگاه‌ و یه‌ خانم‌ متشخص‌ بشم! -اوهوع، ایشالا‌، فقط‌ باید‌ یه‌ شیرینی‌ مفصل‌ بدیا! _باشه‌‌ تا‌ ببینیم‌ چی‌ می‌شه! اما‌ خوب‌ بحث‌ و‌ می‌پیچونیا.. دست‌انداز‌ بعدی‌ حواست‌ باشه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️