eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آرام گفتم : _دوستتون گفت که میتونم از شما تقاضای ازدواج کنم وگرنه هیچ وقت به خودم این اجازه رو نمی دادم که وقتی باخانواده ام پا پیش نگذاشتم ، اینطوری از شما خواستگاری کنم ...شما...بامن ازدواج می کنید ؟ کف دستانش از جلوی دهانش پایین آمد و همراه با لبخندی پر شوق گفت : _من...من... همچنان نگاهش می کردم آنقدر شوکه شده بود که حتی کلمات را پیدا نمی کرد که حتی حرفش را بزند که گفتم : _ببخشید من نشستم ، باید شما مینشستید و من زانو میزدم . همین جمله ام ، باعث خنده اش شد . دست برد سمت انگشتر و آنرا از درون قاب کوچکش برداشت و مقابل نگاهش بالا آورد. -چقدر خوشگله ! اما ...شما که... -چیزی بین ما شروع نشده بود که حالا تموم بشه ... شاید از اولش هم یه سوتفاهم یا یه اشتباه بود. حالا لبخندش زیباتر شده بود.انگشتر را آهسته درون انگشت برد .چقدر هم اندازه بود. شاید از اول انگشتر برای دست او خریده شده بود! سرش پایین بود که گفت : _خانوادتون تهران هستند ؟ -چطور؟ سرخ شد و به زحمت گفت : _آخه اگه تهران نباشند ، زحمتشون میشه که بخاطر ما تشریف بیارند تهران . فوری ازجا برخاستم و گفتم : -نه ...زحمتی نیست اصلا نیست ...من یه خونه ی اجاره ای دارم که میتونن بیان اونجا ... مشکلی نیست . سرش رابالا آورد و نگاهم کرد.با گونه هایی قرمز شده و لبخندی زیبا که مرا مبهوت خودش کرد: _پس لطفا بهشون بگید این زحمت رو بکشند ... من باپدرم صحبت می کنم شماهم باخانواده تون صحبت کنید . حالا لبخند من قابل کنترل نبود : - بله حتما. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزهای بهار پشت سر هم می گذشت تا رسید به 3 خرداد سال 1361. روز دوشنبه بود و من مثل همیشه در مسجد کمک خانم های مسجد در حال بسته بندی نان های خشک برای اعزام به جبهه که رادیوی مسجد ناگهان اعلام کرد. _ « شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد! سرانجام تندیس استقامت و ایمان، اسطوره مقاومت و پایمردی، شهر شهیدان شاهد؛ شهری که برگ برگ نخل هایش کتاب جاودان رزم پرشکوه پیکارگران نستوه ماست بر فاتحان غرورآفرین اسلام، آغوش گشود و گام های استوار سلحشوران سرافراز و پیروز را بر گستره خون رنگ خویش پذیرا شد. اینک، به نام نامی خدای شهیدان، طومار فتنه حرامیان تجاوزپیشه بعث را در خطه خونین خونین شهر فرو می بندیم و حدیث پایمردی و استقامت یاوران خمینی را بر تارک افتخارات این امت بیدار، به رنگ سرخ خون، رقم می زنیم. بی شک تاریخ اگر نه امروز، در فردایی که یقینا دیر نخواهد بود اسطوره جان فشانی و دلاوری فاتحان خونین شهر را به عنوان بزرگترین و پرشکوه ترین فراز شهامت و استوری انسان شهادت خواهد داد و بر رای استوار پویندگان صراط توحید و بر صلابت ایمان و نستوری اراده شان تا نهایت هستی درود خواهد فرستاد. سلام و درود بر شهر خون و شهادت، خونین شهر. سلام و درود بر فاتحان غرورآفرین اسلام، سلام و درود بی پایان بر امت شهیدپرور ایران.»   رادیو همچنان متن را بارها و بارها می خواند و در مسجد غوغایی به پا شد! عده ی زیادی گریه می کردند... عده ی زیادی تکبیر می گفتن و با اشک هایی که روی پهنای صورتشان جاری بود، می خندیدند! و من!.... مات و مبهوت از جا برخاستم و باز برای چندمین بار این سوال تکراری را از یکی از خانم ها پرسیدم : _چی شده؟.... یعنی.... یعنی واقعا... خرمشهر.... آزاد شد؟! متن رادیو... خوشحالی خانم ها، صدای تکبیری که حتی از پشت پرده، از قسمت آقايان می آمد، همه آزادی خرمشهر را اعلام می کرد و من نمی دانم چرا حالم بد شد. تصویری از یونس جلوی چشمانم آمد که حتی دیر بود برای پیدا کردن جنازه اش! و حتی خیلی های دیگری که جنازه هایشان در این یک سال و چند ماه در خرمشهر ماند و استخوان هایشان باقی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀