eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
کلافه بود و عصبی . میرفت و میآمد .در آشپزخانه سر و صدای بشقاب و قابلمه را بلند کرده بود ، و وقتی میآمد ، سر و صدای پیش دستی و کارد روی میز . نگاهم به تلویزیون بود ولی خوب میدانستم علت این رفتارش چیست . باهمان نگاهی که سمت تلویزیون بود پرسیدم : -چته ؟ درحالیکه سیبی پوست میگرفت ،جوابم را عصبی داد: _چمه ...مادر و تمنا نیومدن . -مادر گفت ما دیر میآیم. -خب نگرانم دیگه . یعنی توقع داشت با همچین دلیلی قانع شوم ؟!! نگاهش کردم .موهای سیاه و بلندش را با آن گلسر طلایی رنگ ، بالای سرش بسته بود و دم اسبی کوتاهی از زیر گلسر آویز بود. با آن بلوز آبی نفتی یقه باز و هفتی با آن آستین های کوتاه و کلوش و آن چشمان سیاه شده به مداد مشکی ، همینقدر هم کافی بود تا ساعت ها مجذوب تماشایش شوم . این اعجاز بی مثال مختص او بود و من حتی در ده سال زندگی به ظاهر مشترک با نگین ، حتی ذره ای از آن را هم تجربه نکرده بودم. او تنها کسی بود که هم میتوانست با یه کلمه یا یه یک لبخند یا یک فریاد هم آرامم کند هم عصبانیم یا حتی احساس نهفته ی وجودم را تحریک. نگاهم خیره به او مانده بود که عصبی در جواب نگاهم گفت : _چیه ؟ -من چیه ؟ تو چیه ؟..با همه چی دعوا داری حتی با اون سیبی که داری پوست میگیری -گفتم نگرانم . تکیه زدم به پشتی مبل و پا روی پا انداختم و گفتم : _من هم باورم شد . -با من کل کل نکن هومن ... اصلا اعصابشو ندارم . باز سرم چرخید سمتش ، راست میگفت وقتی اعصاب نداشت نه تنها خودش ، مرا هم بی اعصاب میکرد ، این حالش به شدت مسری بود : _خب بگو چته ؟ -یه زن چرا بهم میریزه ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با یک حال عجیبی به خانه برگشتم. زنگ در خانه ی خاله اقدس را زدم اما کسی در را باز نکرد! سراغ خانه ی خاله طیبه رفتم. و با اولین زنگ، صدای خاله آمد. _اومدم.... دستانم می لرزید.... نفسم باز یکی در میان شده بود و اشک هایم بند نمی آمد. خاله در را گشود و هنوز لبخند روی لبش بود که با دیدن من و آن حال عجیبم، متعجب شد. _چی شده فرشته؟! وارد حیاط شدم. او و خاله اقدس روی بالکن حیاط خانه ی خاله طیبه، داشتند سبزی پاک می کردند که با دیدنم شوکه شدند. خاله اقدس هم سمتم دوید. _وای خدای من.... یا امام حسین.... چی شده فرشته؟!.... یوسف طوری شده؟ و من تنها به چشمان خاله اقدس خیره شدم و بهت زده گفتم: _خبر رو شنیدید؟ _کدوم خبر؟ و من با چه حالی گفتم : _خرمشهر.... خرمشهر آزاد شد! نگاه خاله اقدس و خاله طیبه هم روی صورتم خشک شد. و ناگهان خاله اقدس با خوشحالی فریاد کشید، کل کشید، و ایستاد. _می دونستم... خون بچه ی من پایمال نمی شه... می دونستم. و گریست! من و خاله طیبه هم دورش را گرفتیم و هر سه با هم گریستیم. حال آن روز نه تنها ما بلکه همه شهر عجیب بود. هم اشک بود و هم لبخند... هم شادی بود و هم گریه.... هر خانواده ای که در آن یک سال و چند ماه شهید داشت، با عکس شهیدش به خیابان آمده بود و می گریست. بعضی ها شیرینی پخش می کردند، بعضی ها شکلات... و برخی هم به یاد گل های پرپر شده ی آزادسازی خرمشهر، گل های پرپر شده در خیابان می ریختند. یک شهر برای مظلومیت شهدای خرمشهر گریستند و فاتحه فرستادند! آن روز عجیب با آن حال و هوای عجیب، در خاطره ی خیلی ها ثبت شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀