#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_502
ابرویی بالا انداختم :
_زنا رو نمی دونم ولی تو یکی با نگرانی اینجوری بهم نمیریزی .
بغضش آشکار شد . پیش دستی سیبی که خرد کرده بود را مقابل من گذاشت و گفت :
-آفرین ...منو خوب شناختی ...آره اعصابم خرده واسه خاطر تو .
-چکار کردم باز؟
-کاری نکردی ...ولی ...ولی بلیط بازگشتت رو دیدم .
پاک یادم رفته بود که نگین لعنتی تا توانسته بود ، آسمون و ریسمون بافته بود تا بین من و او را بهم بزند تا بروم سوئد و بمانم چون در غیر اینصورت ، حتی خودش هم میدانست که با رها نکردن شرکت پدرش ، من برمیگردم ایران و او تنها میماند.
-خب که چی حالا.
-که چی حالا ؟ تو سابقه رفتنت ده ساله است ، که چی حالا ؟!
هنوزم بهم اعتماد نداشت و این عصبیم می کرد. هر کاری از دستم بر آمد کردم که اعتمادش را جلب کنم ولی نشد . غرورم را در چهارچوب عقلم حبس کردم و احساسم را برایش در معرض نمایش گذاشتم و باز هم او ، به من اعتماد نداشت. عصبی شدم .این اعتماد لعنتی انگار نمیخواست جلب شود.
-هومن نرو ... بخاطر من و تمنا لااقل ...
اصلا انگار نمیفهمید که رفتنم بخاطر او و تمنا بود تا همه چیز تمام شود و این حرفش مرا به درجه ی انفجار رساند . با فریادی بلند ، پیش دستی روی میز را با نوک انگشتان پایم پرت کردم آن طرف و گفتم :
_ببند دهنتو وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن .
بغضش ترکید .گریست و دوید سمت اتاق . اما نه من آرام شدم نه او. حرصم می گرفت که شرایط سخت مرا درک نمیکرد. هزار بار توضیح دادم که برای ماندن باید این سفر را برم ولی او یا درک نمیکرد یا نمیخواست درکم کند .
دردم را به کی باید می گفتم ؟
می گفتم ،میگفت دروغه ،نمیگفتم ، میگفت پنهون کردی ...من چه غلطی باید می کردم ! که لااقل یکبار حال و روزم را میفهمید .
رفتنش بیشتر اعصابم را بهم ریخت . طاقت نیاوردم و من هم دنبالش رفتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_502
بعد از آزادی خرمشهر، خاله اقدس به یاد همه ی شهدای مظلوم آزادسازی خرمشهر، از جمله خود یونس، یک مراسم دعای توسل گرفت.
کلی کار داشتیم و کلی مهمان. سیب و خیار برای پذیرایی مهمان ها شستیم و حلوا برای شهدا درست کردیم.
سرمان شلوغ بود و فهیمه هم که در شش ماهگی بود برای کمک به ما آمده بود.
هر وقت فهیمه را می دیدم به یاد بارداری خودم می افتادم.
دلم می خواست من هم مثل او این روزها را تجربه می کردم.
حالا دیگر کودک درون شکمش، تکان می خورد و گاهی میان حرف زدن هایش، مکث می کرد و با ذوق می گفت :
_داره تکون می خوره.
و من با نگاه پر حسرتی نگاهش می کردم.
آن روز هم بعد از آن همه کار و مراسم خسته بودم و نیازمند خواب.
بعد از مداحی بعد از دعای توسل، کلی با مداح گریستم و نفسم گرفت.
شب وقتی مراسم تمام شد و خسته روی تشک دراز کشیدم و نگاهم را به سقف خانه دوختم، بی اختیار خاطرات نامزدی من و یونس در سرم زنده شد.
دلم با یوسف بود اما گاهی با یادآوری این خاطرات می رفتم تا گذشته ها و طعم عشق را در همان دوران کوتاه نامزدی مان با همه ی دوری هایی که از یونس داشتم و یونس همیشه در ماموریت احساس می کردم.
یک لحظه به خودم آمدم و از اینکه همسر یوسف بودم و خاطرات یونس را در ذهنم مرور می کردم از خودم شرمنده شدم.
آشفته از روی تشک برخاستم. نمی دانستم چکار باید کنم تا آن خاطرات از سرم محو شود.
و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دو رکعت نماز بخوانم و از خدا بخواهم.
سمت دستشویی پاگرد رفتم و وضو گرفتم.
همین که برگشتم سمت خانه دیدم در خانه باز است!
ترس تمام وجودم را گرفت. آهسته از پله ها بالا رفتم و از لای در باز خانه به داخل نگاهی انداختم.
کسی را ندیدم و فکر کردم شاید خودم در را خوب نبستم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀