#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_503
پشت در اتاق ، صدای گریه اش را شنیدم و حتی چیزهایی که محکم به زمین ودیوار می کوبید و گه گاهی باحرص فریادش را در همان چهارچوب اتاق خفه می کرد تا من نشنوم و نمیدانست که از پشت در اتاق چه واضح میشنوم:
-عوضی ... تو باز گولم زدی ...میخوای بری تا من احمق باز 15 سال صبر کنم ؟
برو ... برو ولی ایندفعه دیگه داغم رو ، رو دلت میذارم ...
تحملم تمام شد و یکدفعه در اتاق را باز کردم .فوری چرخید و پشتش را به من کرد.
-بگو ...الان که اومدم، رو در رو بگو.
نگفت . شانه هایش لرزید و من مگر چقدر طاقت داشتم که او را اینگونه دیوانه وار ببینم . محکم سرش فریاد زدم :
-نسیم ..بفهم دست من نیست ...
باید برم تا تموم بشه ... اینو بفهم .
با صدای که هنوز در اثر گریه میلرزید گفت :
-برو ...من که کاریت ندارم ...نگین خانومتون منتظرتونن.
یعنی وقتی اسم نگین را اینطوری جلوی من میآورد، با آنهمه توضیحی که داده بودم ، دلم می خواست خودم را حلق آویز کنم .انگار با یه پتک آهنی گذشته و اشتباهاتم را محکم تو سرم میکوبید .عصبی جلو رفتم و چنان به بازویش را چنگ زدم و او را چرخاندم سمت خودم که یا یکی به صورتش بزنم یا یک فریاد محکم توی گوشش .
که با دیدن صورت خیس از اشکش و آن چانه ی کوچکش که به شدت میلرزید ، دلم هم لرزید و ذهنم خالی شد از هر عکس العملی و او در عوض سرش را تخت سینه ام چسباند و دستانش را دور کمرم حلقه کرد:
_هومن ...من چرا باید اینقدر احمق باشم که تو رو اینطوری دوست داشته باشم ... چرا ؟
حماقتش مسری بود ، چون من هم عاشقش بودم . با انکه بیشتر اوقات حالم را نمیفهمید و مرا متهم به بی احساسی میکرد. همراه بانفسی که به زحمت از گلویم بالا امد ، با دستانم احاطه اش کردم و گفتم :
_به خدا بر میگردم نسیم ...اینجوری نکن اعصابم رو بهم میریزی .
جواب نداد و همچنان درآغوشم گریست و با اینکارش باز پای احساسم را به جای غرورم به قلبم باز کرد:
_دیوونه .... من اگه می خواستم برم چرا دوباره اومدم عقدت کردم ؟ مگه خُلم ...آخه اینا رو لااقل بفهم ...حالا نگین هرحرفی بزنه تو قبول می کنی و من هرچی بگم انکار؟! اون داره واسه زندگی خودش ، دست و پا میزنه ، چون اون بیشتر از تو منو شناخته و میدونه که برمیگردم و اینبار اونه که تنها میمونه.
ارامتر شد که شانه هایش را گرفتم و او را از سینه ام جدا کردم .نگاهم روی صورتش چرخید و باز مست لبانش شد .نقطعه ضعفم بود انگار. خودش هم می دانست .نگاهم روی لبانش بود که گفتم :
-تو و تمنا تموم دنیای منید..
بر میگردم به جان هر دوتون بر میگردم .
و بعد مهلت حرف زدن را به او ندادم وطعم لبانش را دوای درد افکار آشفته ام کردم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_503
وارد خانه شدم و در را بستم که صدایی مردانه آمد.
_سلام.....
از شدت ترس چنان جیغ بلندی کشیدم که فوری یوسف برق اتاق را زد.
_الهی بمیرم.... ببخشید... ترسوندمت.
تکیه بر دیوار دستم را محکم روی قفسه ی سینه ام فشردم.
_وای یوسف!
_جان یوسف....
نگاهم کرد و باز گفت :
_ببخشید.... خیلی ترسیدی؟.... خوبی؟... نفست که نگرفته؟
چشم در چشمش گفتم :
_این موقع شب چطور اومدی؟
_با یکی از دوستام اومدم یه کم دیر شد... الان چکار کنم؟... برگردم؟
از طنز کلامش خندیدم.
_خوش اومدی... برو بشین چایی بذارم بخوریم.
زیر اجاق خوراک پزی ام را روشن کردم و چای گذاشتم و بعد گفتم:
_تا آب جوش بیاد من نمازمو بخونم.
و چادر سفید نمازم را سر کردم و رو به قبله جانماز را پهن.
یوسف هم نشست روی همان تشکی که برای خواب پهن کرده بودم و نگاهم کرد.
سلام نماز را که دادم سرم سمتش چرخید.
یک طور خاصی نگاهم می کرد با لبخند.
_قبول باشه.
_ممنون....
_این نماز دو رکعتی این موقع شب چه حکمتی داره؟
و چقدر ساده بودم من!
نباید می گفتم اما گفتم!
_امشب مادرت مراسم داشت.
_عه دیدم حیاط شلوغ و پلوغه.... خب....
_برای یونس مراسم گرفته بود.... منم.... منم... بی اختیار....
سکوت کردم و سر به زیر انداختم.
_چی شده فرشته؟
سرم آنقدر پایین ماند و سکوتم آنقدر طولانی شد که خودش سمتم آمد و کنارم، کنار همان جانماز نشست.
_من به خاطرات نامزدیم با یونس فکر کردم.... ببخشید.
از نگاهش فرار کردم و او هم سکوت کرد.
_نباید فکر می کردم ولی.... امشب دلم خیلی برای یونس سوخت.... خیلی غریبانه شهید شد... نه جنازه ای نه قبری...
یوسف آهی کشید و پرسید :
_حالا این دو رکعت نماز رو برای یونس خوندی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀