#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_505
وقتی جانم جواب صدا کردنت باشد ، دیگر چه ارزشی دارد که سوالت یا حرفت چیست. پای جان یک نفر در میان است ، جان او از همه چیز مهمتر بود. سکوتم را که دید ، نگاهش بالا آمد:
_فریبا! چرا نمیخوری پس ؟ خوب نشده ؟
_چرا... عالیه، مگه میشه سرآشپزچیزی رو بد درست کنه.
_پس چی شد یکدفعه ؟
_هیچی ولش کن.
فوری کف دستش را سمت من بالا اورد :
_هیچی نداریم فریبا ... بگو عزیزم ، من منتظرم.
در حالیکه کف دست را روی گلویی میکشیدم که کلمات درونش حبس شده بود ، به سختی گفتم :
_به خدا نمیخوام سرغذا حالتو بد کنم ولی... خب فقط ما شبا سر سام حرف میزنیم ، از صبح رستورانی و....
لقمه ای که در دهانش بود را کامل جوید و قورت داد:
_آره عزیزم... بگو عشقم.
چشم بستم. آخر چطور میگفتم وقتی در هر جمله اش ، عزیزم و عشقم خودنمایی میکرد. اما جواب سوال ذهنم داشت دیوانه ام میکرد و من ناچارا پرسیدم :
_حقیقت رو بهم بگو... تو رو خدا.... جان عزیزت که واسه منم خیلی عزیزه و به دلم نشسته... تو.... تو.... هنوز نسیمو....
صدای ظریف برخورد بشقابش با بطری شیشه ای آب باعث باز شدن پلکهایم شد .
عصبی از پشت میز برخاست و دور میز چرخی زد و آخر مقابلم ایستاد . از سئوالم پشیمان شدم که درحالیکه صدایش را به زحمت مهار میکرد تا فریاد نشود گفت :
_فریبا ما ازدواج کردیم .... یه ماهه ..... آخه این چه سئوالیه !
خراب کرده بودم می دانم ولی عشقش نمی گذاشت که این سئوال بی جواب بماند .دو کف دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم :
_ببخش پارسا ذهنم درگیره ...خب از بس دوستت دارم .
حالا صدایش بالاتر رفت :
_آخه اصلا چطور میتونم بعد از اینکه ازدواج کردم به همسر یه مردی که هیچ ربطی به ما نداره ، نه فامیل منه ، نه باهمسرش دوستم ، هیچی ... فکر کنم ؟!
-اشتباه کردم ببخشید ....
ذهنم درگیر بود .... ببخشید .... بشین شامتو بخور ... بشین .
چند نفس بلند کشید اما به حرفم گوش نداد. کلافه دو دستش را روی صندلی میز ناهارخوری گرفت و وزن شانه هایش را رویش انداخت و خیره ام شد . سرم از نگاه پر سرزنشش پایین افتاد:
_پارسا خواهش میکنم اونجوری نگاهم نکن ...خب این سئوال مثل یه فکر مسموم میمونه که داره دیوونه ام میکنه ...میترسم بخاطر فراموش کردن نسیم با من ازدواج کرده باشی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_505
نگاهی که از من گرفته بود دوباره سمتم برگشت.
سکوتی که نگه داشته بود شکسته شد.
و این خودش جواب بود.
_ما همین جوری هم خوشبختیم فرشته.
_یوسف!.... پس یعنی من.... من نمی تونم باردار بشم؟
نگاهش باز تمام حرفهایی که باید می زد را زد.
_فرشته جان....
دلم زیر و رو شد. اشکی داغ روی صورتم آمد که پرسیدم :
_چرا بهم نگفتی یوسف؟
نفس بلندی کشید و دستانش را باز کرد تا مرا در آغوش بگیرد.
و من چه حالی شدم از شنیدن آن واقعیت تلخ!
مرا با دستانش محصور کرد و سرم را به شانه اش تکیه داد.
_مشکلی نیست فرشته... سخت نگیر.... من که با وجود تو خوشم و خوشبخت.... چرا داری آخه گریه می کنی؟
حال مرا هیچ کس نمی فهمید. یوسف می گفت بچه نمی خواهد اما من می دانستم و در همان چند ماه بارداری کوتاهم، با چشمان خودم ذوق و شوقش را دیده بودم.
آن شب طولانی تر از این حرفها شد.
یوسف چایی دم کرد.
یوسف چایی با نقل آورد.
یوسف مدام می خواست حال خراب مرا درمان کند اما نمی توانست.
چای را خوردیم. باز من آرام نشدم. حرف زد، من آرام نشدم.
از خاطراتش گفت، آرام نشدم.
در آخر کنار هم روی تشک دراز کشیدیم.
چشمانش از خستگی داشت بی هوش می شد اما طاقت نداشت مرا با آن اشک و غم رها کند.
مدام با چشمانی که داشت از خستگی، بی اختیار بسته می شد، نگاهم می کرد.
_فرشته... تو رو خدا گریه نکن.... چشمام داره بسته می شه... تو هم بخواب.
و بی هوش شد از خستگی در حالیکه یک دستش را زیر صورت من گذاشته بود و دست چپش را روی گونه ام، بخواب رفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀