#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_508
همون موقع صدای زنگ در برخاست . برای فرار از شر نگاه تند مادر سمت آیفون رفتم و به تصویر مردی که سرش پایین بود و صورتش دیده نمیشد خیره شدم :
_بله .
-خانم نسیم افراز؟
-بله خودم هستم که چی ؟
-یه بسته ی سفارشی از خارج از کشور دارید .
آهم برخاست .گوشی را گذاشتم و با تپش های تند قلبی که انگار داشت ضربان های آخرش را می زد رو به مادر گفتم :
_بفرما ...بسته اش هم اومد... یعنی نیومده و باز...
بغضم گرفتو بعد شالم را همراه مانتو از جالباسی چنگ زدم و سمت حیاط رفتم . بی اراده اشکم سرازیر شد و حالم خراب. در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، دستان خالی پستچی بود .نگاهم روی لباسش ، بعد دستان خالیش ، بعد موتوری که اثری ازش نبود یا حتی نامه ای که در دستش نداشت ، چرخید. اما چمدانی که کنار در بود ، فکرم را درگیر کرد . اما به تحلیل مغزم قد نداد که سرش را بلند کرد و لبخندی زد که ماتم برد . هومن بود.
جیغ کشیدم . بلند و رسا. انقدر بلند که برای آنکه آبرویش در کوچه نرود ، فوری داخل خانه آمد و مرا محکم به سینه اش فشرد. گریه و خنده ام ،این تناقص رفتاری ، باهم ظاهر شد :
_هومن ...هومن.
دستانم دور گردنش بود .محکم به سینه اش چسبیدم تا فرار نکند و او حلقه ی دستانش را دورکمرم سفت تر کرد و همراه منی که درآغوشش بودم ، چند دوری دور خودش چرخید :
_نسیم ... بیشعور ... اون چه طرز حرف زدنه پشت آیفون....
-می کشمت ...میدونی چه بلایی سرم آوردی؟ میدونی سه ماهه دیوونه ام کردی ؟
باخنده گفت :
_منم می کشمت .... حالا واسه من پستچی رو بغل میکنی ؟
ایستاد که سرم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم .هم لبان من می خندید و هم لبان او که گفتم :
_تازه بوسشم میکنم.
و بعد بوسه ای محکمی روی صورتش زدم که باهمان لبخند اخم کرد و گفت :
-آدمت می کنم ...
و بعد حریصانه لبانم را شکار کرد و بوسید .طعم عشق و محبت و سختی این انتظار سه ماهه را از لبانم چشید که فریاد مادر و تمنا ما را از هم جدا کرد:
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_508
با چشمانی قرمز و بغضی که هنوز در گلو بود چند دقیقه بعد از یوسف از پله ها پایین رفتم.
خاله اقدس سفره ی صبحانه را چیده بود که با دیدنم و شاید چشمان پف آلود و قرمزم کمی تعجب کرد.
_سلام دخترم... خوبی؟
_سلام... بله.
_برو بشین سر سفره پیش آقاتون.
و نگاهم با آن حرف خاله اقدس سمت یوسف رفت.
اخمانش را از خاله اقدس مخفی کرده بود اما نگاهش با جدیت سهم من شد.
نشستم کنارش با فاصله و به خاطر گرفتگی نفسم یک پاف از اسپری ام را زدم.
خاله اقدس از کنار همان سماور نفتی کنج اتاق چای ریخت و گذاشت روی سفره مقابلم.
_خوبی فرشته؟
_بله خوبم خاله.
_آخه چشمات خیلی پف کرده و نفست هم می گیره انگار!
_نه... خوبم.
و خاله چشم غره ای به یوسف رفت و گفت :
_یه صدای دادی هم از یه شیر پاک خورده ای اومد که....
و یوسف با لبخند نگاهش را به خاله اقدس دوخت.
_من!... نکنه فکر می کنید من باهاش دعوا کردم که نفس عروستون گرفته مادر من؟
خاله اقدس ابرویی بالا انداخت و یوسف در یک حرکت غافلگیرانه دست انداخت دور شانه ام و مرا کشید سمت خودش و گونه ی راستم را بوسید.
_دیدید؟.... ما قهر نیستیم مادر جان... خیالت راحت.
خاله با تمام وجود دست بلند کرد و گفت :
_الهی شکر....
و بعد نگاهش روی سفره چرخید.
_ای وای دیدید؟.... می خواستم مربا گل محمدی بیارم....
و برخاست و رفت و با رفتنش، یوسف باز با جدیت اخم کرد.
_فکر نکن آشتی کردم ها.... خیلی از دست حرفات و کارات عصبانی ام.... باز بخوای همون حرفا رو بزنی، باز عصبانی می شم.
چشمانم از تعجب داشت از کاسه بیرون می زد!...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀