eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
همون موقع صدای زنگ در برخاست . برای فرار از شر نگاه تند مادر سمت آیفون رفتم و به تصویر مردی که سرش پایین بود و صورتش دیده نمیشد خیره شدم : _بله . -خانم نسیم افراز؟ -بله خودم هستم که چی ؟ -یه بسته ی سفارشی از خارج از کشور دارید . آهم برخاست .گوشی را گذاشتم و با تپش های تند قلبی که انگار داشت ضربان های آخرش را می زد رو به مادر گفتم : _بفرما ...بسته اش هم اومد... یعنی نیومده و باز... بغضم گرفتو بعد شالم را همراه مانتو از جالباسی چنگ زدم و سمت حیاط رفتم . بی اراده اشکم سرازیر شد و حالم خراب. در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، دستان خالی پستچی بود .نگاهم روی لباسش ، بعد دستان خالیش ، بعد موتوری که اثری ازش نبود یا حتی نامه ای که در دستش نداشت ، چرخید. اما چمدانی که کنار در بود ، فکرم را درگیر کرد . اما به تحلیل مغزم قد نداد که سرش را بلند کرد و لبخندی زد که ماتم برد . هومن بود. جیغ کشیدم . بلند و رسا. انقدر بلند که برای آنکه آبرویش در کوچه نرود ، فوری داخل خانه آمد و مرا محکم به سینه اش فشرد. گریه و خنده ام ،این تناقص رفتاری ، باهم ظاهر شد : _هومن ...هومن. دستانم دور گردنش بود .محکم به سینه اش چسبیدم تا فرار نکند و او حلقه ی دستانش را دورکمرم سفت تر کرد و همراه منی که درآغوشش بودم ، چند دوری دور خودش چرخید : _نسیم ... بیشعور ... اون چه طرز حرف زدنه پشت آیفون.... -می کشمت ...میدونی چه بلایی سرم آوردی؟ میدونی سه ماهه دیوونه ام کردی ؟ باخنده گفت : _منم می کشمت .... حالا واسه من پستچی رو بغل میکنی ؟ ایستاد که سرم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم .هم لبان من می خندید و هم لبان او که گفتم : _تازه بوسشم میکنم. و بعد بوسه ای محکمی روی صورتش زدم که باهمان لبخند اخم کرد و گفت : -آدمت می کنم ... و بعد حریصانه لبانم را شکار کرد و بوسید .طعم عشق و محبت و سختی این انتظار سه ماهه را از لبانم چشید که فریاد مادر و تمنا ما را از هم جدا کرد: _هومن! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با چشمانی قرمز و بغضی که هنوز در گلو بود چند دقیقه بعد از یوسف از پله ها پایین رفتم. خاله اقدس سفره ی صبحانه را چیده بود که با دیدنم و شاید چشمان پف آلود و قرمزم کمی تعجب کرد. _سلام دخترم... خوبی؟ _سلام... بله. _برو بشین سر سفره پیش آقاتون. و نگاهم با آن حرف خاله اقدس سمت یوسف رفت. اخمانش را از خاله اقدس مخفی کرده بود اما نگاهش با جدیت سهم من شد. نشستم کنارش با فاصله و به خاطر گرفتگی نفسم یک پاف از اسپری ام را زدم. خاله اقدس از کنار همان سماور نفتی کنج اتاق چای ریخت و گذاشت روی سفره مقابلم. _خوبی فرشته؟ _بله خوبم خاله. _آخه چشمات خیلی پف کرده و نفست هم می گیره انگار! _نه... خوبم. و خاله چشم غره ای به یوسف رفت و گفت : _یه صدای دادی هم از یه شیر پاک خورده ای اومد که.... و یوسف با لبخند نگاهش را به خاله اقدس دوخت. _من!... نکنه فکر می کنید من باهاش دعوا کردم که نفس عروستون گرفته مادر من؟ خاله اقدس ابرویی بالا انداخت و یوسف در یک حرکت غافلگیرانه دست انداخت دور شانه ام و مرا کشید سمت خودش و گونه ی راستم را بوسید. _دیدید؟.... ما قهر نیستیم مادر جان... خیالت راحت. خاله با تمام وجود دست بلند کرد و گفت : _الهی شکر.... و بعد نگاهش روی سفره چرخید. _ای وای دیدید؟.... می خواستم مربا گل محمدی بیارم.... و برخاست و رفت و با رفتنش، یوسف باز با جدیت اخم کرد. _فکر نکن آشتی کردم ها.... خیلی از دست حرفات و کارات عصبانی ام.... باز بخوای همون حرفا رو بزنی، باز عصبانی می شم. چشمانم از تعجب داشت از کاسه بیرون می زد!... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀