هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_522
_خیلی راحت....
_امیدوارم حالت خوب بشه.
از تختش فاصله گرفتم و رو به عادله که کنار تخت دیگری ایستاده بود گفتم:
_می گه 16 سالشه ولی به نظرم 12 یا 13 سال بیشتر نداره.
عادله نگاهش کرد و گفت :
_حالش چه طوره حالا؟
_خونریزیش زیاده.... باید ببینیم دکتر چی امر می کنه.
و دکتر هم او را دید و وقتی از تختش فاصله گرفت رو به من و عادله گفت :
_فکر نمی کنم دووم بیاره.... احتمالا خیلی عطش داره ولی نباید بهش آب بدید براش خوب نیست.
و همان جا بغض در گلویم نشست. چند دقیقه ای از دستور دکتر نگذشت که صدایم زد.
_خانم پرستار.... من خیلی تشنهام... آب می خوام.
به سختی بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
_آب برای شما خوب نیست.... به جای آب وقتی تشنهای به امام حسین سلام بده.
و فوری سرم را از او برگرداندم تا اشکانم را نبیند.
و صدایش آمد. با چه مظلومیتی بلند گفت :
_سلام علیک یا ابا عبدالله.....
و من شانههایم از بغض لرزید. فوری اشکانم را پاک کردم که باز گفت :
_خانم پرستار.....
سرم باز سمتش چرخید.
_بله....
_ممنونم.... یه عمر به امام حسین سلام دادم ولی هیچ وقت عطش امام حسین رو نفهمیدم.... الان می فهمم.
بغضم داشت باز منفجر می شد که گفتم :
_خوب می شی ان شاء الله.
و او با خونسردی گفت :
_نه خانم پرستار.... من می میرم.... الحمدلله.... خدا رو شکر.... دیشب خواب حضرت قاسم رو دیدم.... خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم و ایشون اومد بالای سرم و با لبخند دستمو گرفت.
لبم را محکم گزیدم تا گریه نکنم و گفتم:
_خب حتما داره بهت امید می ده که خوب می شی.
نفس عمیقی کشید و گفت :
_سن من هم سن حضرت قاسمه.... اومده بود منو با خودش ببره... می دونم.
بغضم را باز فرو خوردم و تنها گفتم:
_نه این جوری فکر نکن....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀