هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_540
_فعلا که نازام دیگه... مگه غیر اینه؟
دستم را کشید و مرا مجبور کرد تا در دایره ی تنگ دستانش گرفتار شوم.
_فرشته جان.... ما خوشبختیم... این مهمه....
اما همه چیز به آن سادگی نبود. آن شب خیلی با هم حرف زدیم. گفتیم، خندیدیم و حتی یادم رفت که یوسف قرار است فردای آن روز به پایگاه برگردد.
فردای آن روز، من خواب ماندم!
یوسف رفت و من خواب ماندم.
همین که چشم گشودم و جای خالی یوسف را دیدم، یادم آمد که او رفته است.
خیلی ناراحت شدم. مثل افسرده ها نگاهم به سفره ی صبحانه ای که برای من پهن گذاشته بود، خیره شدم و زیر لب گفتم :
_کاش بیدارم می کردی.
برخاستم و کارهای خانه را شروع کردم.
جارو کشیدم و ناهار آماده کردم که صدای خاله اقدس آمد.
کمی بعد در شیشه ای خانه باز شد و خاله اقدس وارد.
_سلام... خوبی فرشته جان؟
_سلام خاله... خوش آمدی.... بفرمایید.
نشست کنج اتاق و تکیه زد به پشتی.
خواستم برایش چای بریزم که گفت:
_بیا بشین فرشته جان کارت دارم.
دلم همان موقع لرزید. سمت خاله پیش رفتم و نشستم مقابلش.
_بله خاله....
نگاهش به دستانش بود و سر به زیر که گفت:
_خیلی وقته به کارهای تو و یوسف شک کردم.
_کدوم کارا خاله؟
سر بلند کرد و نگاهم.
_همین امروز خواب موندی و شوهرت رو بدرقه نکردی مادر جان.
با خجالت گفتم:
_آره... خب دیشب دیر خوابیدیم.... خوابم برد.
_خب نه دیگه... باید همراه شوهرت باشی دخترم..... نه اینکه فکر کنی چون عروسم هستی اینو می گم... نه.... اینو گفتم چون اگه دخترم هم بودی بهت می گفتم.
_شما... لطف دارید خاله.
خاله آهی کشید و ادامه داد :
_مشکل از کدوم شماست؟
_چی ؟!.... مشکل چی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀