eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _فعلا که نازام دیگه... مگه غیر اینه؟ دستم را کشید و مرا مجبور کرد تا در دایره ی تنگ دستانش گرفتار شوم. _فرشته جان.... ما خوشبختیم... این مهمه.... اما همه چیز به آن سادگی نبود. آن شب خیلی با هم حرف زدیم. گفتیم، خندیدیم و حتی یادم رفت که یوسف قرار است فردای آن روز به پایگاه برگردد. فردای آن روز، من خواب ماندم! یوسف رفت و من خواب ماندم. همین که چشم گشودم و جای خالی یوسف را دیدم، یادم آمد که او رفته است. خیلی ناراحت شدم. مثل افسرده ها نگاهم به سفره ی صبحانه ای که برای من پهن گذاشته بود، خیره شدم و زیر لب گفتم : _کاش بیدارم می کردی. برخاستم و کارهای خانه را شروع کردم. جارو کشیدم و ناهار آماده کردم که صدای خاله اقدس آمد. کمی بعد در شیشه ای خانه باز شد و خاله اقدس وارد. _سلام... خوبی فرشته جان؟ _سلام خاله... خوش آمدی.... بفرمایید. نشست کنج اتاق و تکیه زد به پشتی. خواستم برایش چای بریزم که گفت: _بیا بشین فرشته جان کارت دارم. دلم همان موقع لرزید. سمت خاله پیش رفتم و نشستم مقابلش. _بله خاله.... نگاهش به دستانش بود و سر به زیر که گفت: _خیلی وقته به کارهای تو و یوسف شک کردم. _کدوم کارا خاله؟ سر بلند کرد و نگاهم. _همین امروز خواب موندی و شوهرت رو بدرقه نکردی مادر جان. با خجالت گفتم: _آره... خب دیشب دیر خوابیدیم.... خوابم برد. _خب نه دیگه... باید همراه شوهرت باشی دخترم..... نه اینکه فکر کنی چون عروسم هستی اینو می گم... نه.... اینو گفتم چون اگه دخترم هم بودی بهت می گفتم. _شما... لطف دارید خاله. خاله آهی کشید و ادامه داد : _مشکل از کدوم شماست؟ _چی ؟!.... مشکل چی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀