هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_542
فقط سکوت جوابم بود و آن سکوت طولانی خودش همه چیز را گفت.
نمی دانم من این طور فکر کردم یا واقعا از آن روز به بعد، رفتار خاله اقدس با من تغییر کرد!
شاید هم من خیلی حساس شده بودم. آنقدر که با کوچکترین حرفی دلگیر می شدم.
هر روز وقتی بعد از ظهر ها، با خاله اقدس به دیدن فهیمه و خاله طیبه می رفتیم، وقتی نگاهش به محمد رضا می افتاد چنان آه غلیظی می کشید که جگر من از سوز آهش، می سوخت.
و بالاخره خاله طیبه هم فهمید. از همان آه های پُر حسرت خاله اقدس.... از نگاه های حسرت آلودش به محمد رضا.... از سکوتش حتی!
_چی شده فرشته؟
این سوال خاله طیبه بود.... یک روز مرا گوشه ای کشید و از من پرسید. و من تنها سکوت کردم. خوب می دانستم منظورش چیست اما با سکوتم اجازه دادم خودش حدس بزند.
_اقدس چش شده؟!.... انگار ناراحته... همش آه می کشه.... همش یواشکی اشک چشماشو پاک می کنه.... یه جوری محمد رضا رو بغل می گیره که انگار....
و طاقتم تمام شد شاید.
و نباید ها را گفتم :
_من مشکل دارم خاله... من دیگه نمی تونم باردار بشم.
_چی؟!.... کی گفته؟!... مگه می شه!... تو فقط بچه ات سقط شد اونم به خاطر این که هنوز مواد شیمیایی توی خونت بود... همین.
آهی کشیدم و گفتم :
_الان نزدیک یک ساله و چند ماه از اون موقع گذشته.... و من باردار نشدم... دکترم هم نفهمید مشکل چیه.
_وای خدا... چه چیزایی می شنوم.... یوسف می دونه؟
_خود یوسف اول بهم گفت... هی می گفت بچه نمی خواد... من نمی فهمیدم منظورشو... تا اینکه.... خودم رفتم دکتر و کم کم فهمیدم.
خاله وا رفت اصلا. حالا مانده بودم او را چطور آرام کنم.
اما ماجرا همین نبود.... خاله از زور غصه و ناراحتی، همه چیز را از زبان من، به خاله اقدس گفت و کار تمام شد.
و بالاخره سکوت خاله اقدس هم شکسته شد!
درست وقتی که یوسف از پایگاه برگشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀