eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رنگ نگاهش عوض شد. _فرشته!.... واقعا اومدی همه ی حرفهای ما رو گوش دادی؟! _بله.... گوش دادم چون از وقتی تو رفتی پایگاه، خاله اقدس مدام داره از زیر زبونم حرف می کشه که خودم اعتراف کنم که نازام. یوسف کلافه از من فاصله گرفت و چنگی به موهایش زد. _وای خدا.... پس تو خودت همه چی رو رفتی بهش گفتی نه خاله طیبه؟! _خودمم به خاله طیبه گفتم... خودم گفتم بهش... چون اونم از رفتارای مادرت شک کرده بود.... خودت رفتی پایگاه و خبر نداری من چی کشیدم این مدت..... بعد اومدی و داری توبیخم می کنی؟ دلخور نگاهم کرد. _لااقل جلوی خودتو می گرفتی و هیچی نمی گفتی. صدایم بالا رفت. _یوسف!.... همه نگاه ها به منه... همه به من میگن وقتی شوهرم اینقدر بچه دوست داره... وقتی اینقدر دلش برای محمدرضا میره، چرا خودمون بچه نداریم... بعد تو میگی من هیچی نمی گفتم؟! کلافه سری تکان داد. _فرشته بازم می شد نگی.... از اینکه حالم را نمی فهمید، عصبانی تر شدم و چادر سفیدم را سر کردم. _کجا؟ جوابش را ندادم و از پله ها پایین رفتم و دویدم سمت حیاط و از حیاط هم گذشتم و زنگ خانه ی خاله طیبه را زدم. خاله خودش در را گشود و با دیدنم سر ظهر کمی تعجب کرد. _تویی؟.... این وقت روز چی شده اومدی سر از ما بزنی؟ نخواستم بگویم دلخورم، ناراحتم، بغض وسط گلویم نشسته.... تنها نگاهش کردم و گفتم : _بیام تو؟ خاله از جلوی در کنار رفت و من وارد شدم. فهیمه محمدرضا را روی پایش می خواباند که وارد اتاق شدم و گفتم : _نخوابونش میخوام باهاش بازی کنم. نگاه متعجب فهیمه سمتم آمد. _تویی؟! .... سر ظهر اومدی چرا؟ موقع خوابشه آخه. و من بی توجه به حرف فهیمه، محمدرضا را از روی پای فهیمه بلند کردم و با همه ی دلخوری که از یوسف و خاله اقدس داشتم، با محمدرضا خودم را سرگرم کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀