هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_546
اما طولی نکشید که یوسف هم آمد.
می دانست کجا رفته ام و یک راست آمد خانه ی خاله طیبه.
داشتم با محمدرضا بازی می کردم که صدای زنگ در برخاست.
همان موقع حدس زدم باید یوسف باشد. و با یا الله خاله طیبه، فهیمه دوید سمت اتاق دیگر و من و محمدرضا ماندیم. تا جلوی چهارچوب در اتاق آمد و از همانجا نگاهم کرد. اما کمی بعد، جلو آمد و بچه را بی هیچ حرفی از روی زمین بلند کرد.
نگاهم ناچار سمتش چرخید.
جدی نگاهم کرد.
_میون حرف زدن نباید فرار کنی.
_اونا دیگه حرف نبودن....
محمدرضا سرش را روی شانه ی یوسف گذاشته بود و گویی هنوز خواب آلود بود که یوسف گفت :
_همین الان میریم خونه.
و همان وقت خاله طیبه وارد اتاق شد.
_بشین یوسف جان....
_ممنون خاله.... بریم خونه که....
و نگفته خاله با آهی غليظ گفت :
_از فرشته، همه چیز رو شنیدم.
یوسف نگاه تندی سمتم روانه کرد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله جان... فرشته یه کم عجول بوده که حرفی زده.
خاله جلو آمد و با فاصله مقابل یوسف ایستاد.
_فرشته که گفت نازاست.
و یوسف با اخمی که می دانستم سهم من است نه خاله طیبه برای اولین بار مقابل خاله طیبه، رو به من گفت :
_فرشته خیلی بی خود کرده همچین حرفی زده.... هنوز داره میره دکتر و دارو می گیره... چطور تونسته واسه خودش تشخیص نازایی بده؟!.... یه پرستار ساده است فقط نه دکتر!
خاله که متوجه عصبانیت یوسف شد، فوری گفت :
_بده به من محمدرضا رو... خوابید!
و یوسف محمدرضا را به خاله طیبه داد و همین که خاله رفت سمت اتاق، رو به من کرد.
_می بینی آدم رو مجبور می کنی چه چیزایی بگه.... به همین سادگی می تونستی انکار کنی ولی انکار نکردی.... من میرم خونه و تا ده دقیقه دیگه بر میگردی.
_یوسف من نمیام....
و عصبانی صدایش را بالا برد.
_فرشته!.... یک بار دیگه روی حرفم حرف زدی ، نزدی ها... همین که گفتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀