eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 اما طولی نکشید که یوسف هم آمد. می دانست کجا رفته ام و یک راست آمد خانه ی خاله طیبه. داشتم با محمدرضا بازی می کردم که صدای زنگ در برخاست. همان موقع حدس زدم باید یوسف باشد. و با یا الله خاله طیبه، فهیمه دوید سمت اتاق دیگر و من و محمدرضا ماندیم. تا جلوی چهارچوب در اتاق آمد و از همانجا نگاهم کرد. اما کمی بعد، جلو آمد و بچه را بی هیچ حرفی از روی زمین بلند کرد. نگاهم ناچار سمتش چرخید. جدی نگاهم کرد. _میون حرف زدن نباید فرار کنی. _اونا دیگه حرف نبودن.... محمدرضا سرش را روی شانه ی یوسف گذاشته بود و گویی هنوز خواب آلود بود که یوسف گفت : _همین الان میریم خونه. و همان وقت خاله طیبه وارد اتاق شد. _بشین یوسف جان.... _ممنون خاله.... بریم خونه که.... و نگفته خاله با آهی غليظ گفت : _از فرشته، همه چیز رو شنیدم. یوسف نگاه تندی سمتم روانه کرد و گفت : _هنوز هیچی معلوم نیست خاله جان... فرشته یه کم عجول بوده که حرفی زده. خاله جلو آمد و با فاصله مقابل یوسف ایستاد. _فرشته که گفت نازاست. و یوسف با اخمی که می دانستم سهم من است نه خاله طیبه برای اولین بار مقابل خاله طیبه، رو به من گفت : _فرشته خیلی بی خود کرده همچین حرفی زده.... هنوز داره میره دکتر و دارو می گیره... چطور تونسته واسه خودش تشخیص نازایی بده؟!.... یه پرستار ساده است فقط نه دکتر! خاله که متوجه عصبانیت یوسف شد، فوری گفت : _بده به من محمدرضا رو... خوابید! و یوسف محمدرضا را به خاله طیبه داد و همین که خاله رفت سمت اتاق، رو به من کرد. _می بینی آدم رو مجبور می کنی چه چیزایی بگه.... به همین سادگی می تونستی انکار کنی ولی انکار نکردی.... من میرم خونه و تا ده دقیقه دیگه بر میگردی. _یوسف من نمیام.... و عصبانی صدایش را بالا برد. _فرشته!.... یک بار دیگه روی حرفم حرف زدی ، نزدی ها... همین که گفتم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀