هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_552
می دانستم و حدس می زدم خاله اقدس بخواهد چه بگوید و چطور مرا راضی کند تا با یوسف حرف بزنم.
و حرفش را زد.
و همان چیزی را گفت که من حدسش را زده بود.
حقم داشت.... دیگر خودم هم می دانستم که حتما مشکلی هست و مشکلی دارم.
قرص هایم را خیلی وقت بود که نمی خوردم و همچنان باردار نبودم!
دکتر هم بعد از گذشت چند ماه و دادن انواع آزمایشات از من ناامید شد.
و تنها افسوسش برایم ماند که چرا آن دفعه، بچه ام تنها به خاطر شیمیایی شدن من از دست رفت.
دقیقا همان چیزی که حتی خاله اقدس هم به زبان آورد.
او گفت که حتی اگر باردار هم بشوم قطعا به خاطر ریه ام و شیمیایی شدنم، بچه از دست می رود و این یعنی..... پایان.
آنقدر به حرفهای آن روز خاله اقدس فکر کردم که وقتی یوسف به مرخصی برگشت، دلم را به دریا زدم و حرفهایم را زدم.
_یوسف....
_بله.....
سرش را با رادیوی کوچکش گرم کرده بود که مقابلش نشستم و گفتم :
_تو می دونی.... منم می دونم.....
_چی رو؟
_اینکه من باردار نمی شم.
نگاهش با این حرفم بالا آمد سمت چشمانم.
حتما منتظر بود ببیند چه می خواهم بگویم که ادامه دادم:
_خاله اقدس.... خیلی دوست داره نوه اش رو ببینه.... منم می دونم که تو چقدر بچه دوست داری.... الانم دو سال می شه که از سقط بچمون می گذره....
رادیو را کنار گذاشت و نگاهم کرد.
_خب....
_می خوام ازت که.... به فکر من نباشی.... به فکر مادرت باش.... به فکر دل مادرت....
_حتما اومده باهات حرف زده... درسته؟
_اگه حرفم نمی زد بالاخره من این حرفو می زدم.
نفس پری کشید و دستی به صورتش.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀