هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_554
_برو.... فکر کردی این جوری می تونی زندگی کنی؟.... بالاخره که چی؟... باید برگردی آخرش.
و یوسف درست پشت در حیاط ایستاد و گفت :
_بر نمی گردم... حالا ببینید.... شما و حرفاتون باعث شدید.
یوسف رفت و با رفتنش دنیای مرا جهنم کرد.
خاله اقدس برای اولین بار چنان با من دعوا کرد که چطور گذاشتم یوسف برود که اشکانم جاری شد.
برگشتم خانه و یک دل سیر گریستم و نفس هایم را تنگ کردم از شدت گریه.
بعد از ظهر همان روز، طاقت نیاوردم و رفتم دیدن خاله طیبه.
سکوت و ناراحتی ام، آنها را هم به شک انداخت.
اما من کسی نبودم که بخواهم حرفی بزنم. سکوتم طولانی شد و تنها دلم را به خنده های زیبای محمدرضا خوش کردم.
بعد از یکی دو ساعتی که خانه ی خاله طیبه بودم باز ناچار برگشتم به خانه.
خانه بی یوسف، بوی دلتنگی می داد. ناچار دفتر چهل برگمان را برداشتم تا چند خطی برایش بنویسم که به چند صفحه ای که یوسف نوشته بود، برخوردم .
یک صفحه نام مرا نوشته بود و زیرش برایم شعر نوشته بود.
جانی دوباره از عشقت در وجودم جاریست
این جان و این عشق مرا غیر از تو چه راهیست؟!
نفس کشیدم انگار. بغضم را فرو خوردم و باز به نوشته اش چشم دوختم.
_فرشته جان.... امشب که خواب از چشمانم فرار کرده، دلم می خواهد از تو بنویسم عزیزم.....تویی که برایم فرشته ی نجاتی بودی از همهی غمها و ناامیدیها.... تا هستم دوستت دارم.
پای همان صفحهی خودش با خودکار نوشتم:
_پس چرا رفتی تا من کنایه بشنوم؟..... نگفتی تو بری من باید از مادرت چه حرفایی بشنوم؟
نا آرامی آن روزم تنها بخشی از غم هایی بود که تازه داشت سرم نازل می شد.
از فردای آن روز، مشکل اصلی من و رفتار خاله اقدس آغاز شد.
خاله اقدس بدجوری از من دلخور بود و مرا مسبب رفتن یوسف به پایگاه می دانست.
اخم هایش درهم بود و یا حرف نمی زد یا اگر حرف می زد، کنارش، کنایهای هم به من می زد.
و من نمی دانم چرا فکر می کردم باید کاری کنم تا قهر و دلخوری اش برطرف شود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀