🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_556
آه بلندی کشید.
_یه کوچولوی دیگه تحمل کن.... میام.... باشه؟
ناچار گفتم :
_باشه.
تلفن را قطع کردم و خاله اقدس که تا آن لحظه داشت با خاله طیبه حرف می زد، تا گوشی را گذاشتم نگاهم کرد.
_چرا قطع کردی؟
_من قطع نکردم، یوسف قطع کرد.
و خاله جلوی خاله طیبه بلند و ناراحت گفت :
_تو باید می گفتی بهم تا من گوشی رو بگیرم.
_به خدا خود یوسف قطع کرد.
و خاله چنان دلخور و عصبی شد که حتی خاله طیبه هم فهمید.
_چیه حالا مگه؟.... دوباره زنگ می زنه دیگه.
و اینجا بود که انگار خاله اقدس نتوانست سکوت کند.
_نخیر زنگ نمی زنه طیبه جان.... این فرشته خانم کاری کرده که پسرم از دستش فرار کرد رفت پایگاه.
_من؟!
و خاله همچنان ادامه داد:
_نمی دونم به خدا من چه هیزم تری به عروسم فروختم که با من سر لج افتاده... معلوم نيست به پسرم چی گفته که کلا با من حرف نمی زنه... یوسف با من قهر کرده اونم به خاطر ایشون.
خاله نگاهم کرد که با بغض به خاله نگاه کردم.
_خاله.... خودت می دونی، خدا هم می دونه که من هیچی به یوسف نگفتم.... خود یوسف رفت.
و خاله اقدس يک دفعه زد زیر گریه و نشست کف اتاق و گفت :
_ببین طیبه چه جوری منو خون به جیگرم می کنن این دوتا.... ببین چند وقته دارم حرص می خورم از دست این دوتا.... هیچ کدومشون به حرفم گوش نمی کنند...
و من حتی نگفتم منظور حرف خاله چیست. خاله هم چند دقیقه ای گریست و بعد با دلداری های خاله طیبه آرام گرفت.
و من با سکوتم حتی محکومم شدم اما نگفتم. بغض کردم و نگفتم و باز هم سکوت کردم و دلم شکست.
از روزگاری که خیلی حرف برای گفتن داشتم اما باید سکوت می کردم.
روزها گذشت. یوسف همچنان نیامد و خاله اقدس همچنان قهر کرده بود و من تمام کارهای حتی خانه ی خاله اقدس را هم انجام می دادم تنها برای اینکه لااقل با من حرف بزند.
و او حرف که نمی زد هیچ، توقع هم داشت که همچنان کارهایش را انجام دهم و گه گاهی با آهی که می کشید یا حتی کنایه هایی که می زد، بی رودربایستی می گفت؛ عروسی که نازاست باید کارهای مادر شوهرش را انجام بدهد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀