هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_557
و من هم مطیع تر از همیشه، از یاد برده بودم همه ی ممنوعیت ها را.... حتی جارو کردن با جارو رشتی، که کلی خاک بلند می کرد و برای ریه های من سَم بود.
اما کارهای خانه که هیچ، کارهای سخت بیرون خانه را هم من انجام می دادم.
فقط از ترس اینکه مبادا خاله اقدس بخواهد در کوچه و بین همسایه ها یا حتی رودر روی خاله طیبه بگوید : فرشته نازاست.
و یک روز که شاید حتی از یاد برده بودم روزگار خوش زندگی ام را.... وقتی آژیر ماشین کپسول گاز را شنیدم و خاله صدایم زد که کپسول گازش خالی است، چادر سر کردم و کپسول گاز را کشان کشان بردم تا سر کوچه و ایستادم منتظر تا کپسول گاز پُر شده ای بگیرم که صدایی آشنا کنار گوشم شنیده شد.
_فرشته!
سر برگرداندم و یوسف را دیدم.
با همان لباس رزم بود و ساک دستی اش میان دستش.
فقط یک لحظه نگاهش کردم و چنان از شدت بغض، اشک در چشمانم هجوم آورد که دیدگانم تار شد برای دیدنش.
گریستم و او هم متعجب فقط نگاهم کرد.
_چی شده؟... زشته تو کوچه!.... چرا گریه می کنی آخه؟!
_چی شده؟!.... می دونی چند روزه رفتی؟... می دونی من چه حرفایی که از مادرت نشنیدم؟
_حالا اشکاتو پاک کن اینجا زشته... بریم اون ور حرف می زنیم.
اطاعت کردم و کمی دورتر از یوسف کنج دیوار ایستادم تا کپسول پُر شده ای گرفت و سمتم آمد.
کپسول را جلوی پایم زمین گذاشت و گفت :
_تعریف کن چی شده؟
_چی شده به نظرت؟... مادرت کلا همه چی رو از چشم من می بینه.... من شدم بدترین عروس عالم چون پسرش به خاطر من، گذاشت و رفت... چون پسرش منو انتخاب کرد.... چون پسرش حاضر شده با منی که نازام زندگی کنه.... با منی که هم نازام هم ریه هام مشکل داره، هم خانواده ی درستی ندارم.... هم شدم زن تک پسر خاله اقدس.
و به اندازه ی تک تک روزهایی که یوسف نبود، گریه کردم.
بیچاره یوسف!
عاجز شده بود که چکار باید بکند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀