هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_558
_فرشته.... جان من.... آروم باش عزیزم... زشته تو کوچه.... مردم نگاه می کنند....
بیا بریم....
_کجا بریم آخه؟
_الان مادرت تو رو ببینه باز از اول همه چی شروع می شه....
دستی به ریش هایش کشید و لا اله الا الله ی گفت و بعد از چند دقیقه مکث باز گفت :
_بیا بریم خونه ی خاله طیبه.... بریم اونجا حرف بزنیم.
و رفتیم. کپسول پُر شده ی گاز را هم با خودمان بردیم خانه ی خاله طیبه.
و خاله طیبه با دیدن یوسف کمی شک کرد اما خود یوسف حرف زد.
خدا را شکر فهیمه نبود و همراه محمد رضا چند روزی رفته بود منزل آقای تسلیمی.
نشستیم در اتاق خاله طیبه که برایمان سینی چای آورد و پرسید :
_بهم بگید اصل ماجرا چیه؟... همون وقتی که یوسف زنگ زد اینجا به جای خونه ی اقدس، من شَستم خبردار شد یه چیزی شده.
_آره خاله یه چیزی شده...
و من گفتم :
_من نازام....
اخم های خاله در هم رفت.
_چه حرفا!... یه چیزایی چند ماه قبل بهم گفته بودی ولی نازا!؟.... مگه می شه آخه؟!... تو باردار شدی!
_بعد از اون بچه، دیگه نازا شدم خاله... همین شده باعث اختلافمون..... خاله اقدس ازم دلخوره که چرا بهش نگفتم و...
و جای خالی حرفهای مرا یوسف پُر کرد.
_خاله جان... ما اگه اومدیم اینجا تا با شما حرف بزنیم واسه خاطر اینه که به شما اطمینان داریم که سیاست دارید و می تونید یه جوری با مادر من حرف بزنید که متوجه اشتباهش بشه.
_چی شده مگه؟
و من حتی باور نمی کردم یوسف بخواهد این طور صریح همه چیز را به خاله طیبه بگوید ولی گفت.
_مادرم به خدا قصد بدی نداره.... به خدا شیطون رفته تو جلدش.... می گه برات یه دختر دیگه می گیرم.
و چشمان خاله طیبه یک دفعه چنان از حدقه بیرون زد که دلشوره گرفتم از اینکه مبادا یک دعوای حسابی شروع شود.
_چی؟؟؟!!!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀