eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه تنها سری تکان داد و خاله اقدس گفت: _ راست میگه به خدا طیبه جان.... می ریم با هم.... هم‌خونه‌ی خودتون را اجاره می‌دین، هم‌خونه‌ی خودمون رو.... ما هم می‌ریم یه جای دیگه، یه خونه کرایه می‌کنیم، طبقه اولش ما بشینیم، طبقه دوم شما.... به خدا اگه میگم طبقه اول من می‌شینم نه این که واسه خاطر پله ها بگم.... نه... واسه اینکه خدایی نکرده رفت‌ و آمد پسرهام کاری به این دخترها نداشته باشه. و همون موقع آقا یونس از درون آینه وسط ماشین، نگاهی به مادرش انداخت و گفت : _ دست شما درد نکنه حاج خانم، یعنی حالا دیگه ما می‌خوایم باعث مزاحمت بشیم؟!.... این‌همه مدت مگه ما مزاحم فهیمه خانوم و فرشته خانوم شدیم که شما این حرف رو می‌زنی؟! اقدس خانم با خنده گفت : _نه پسرم منظورم چیز دیگه‌ای بود.... دخترا معذب هستن.... بالاخره آدم دختردار معذبه.... این‌جوری براشون بهتره.... اگر طبقه دوم باشیم، شما یکسره می‌خواهید برید و بیایید.... ولی طبقه اول دیگه کاری با این بنده های خدا ندارید.... اما اگه طبقه اول باشند یکسره، از توی خونه مردم باید رد بشید... یوسف با همان جدیت نشسته روی صورتش نیشخندی زد و گفت : _چقدر شما ساده‌ای حاج خانم یونس داره شوخی می‌کنه. خاله طیبه سینه‌اش را از نفس خالی کرد و گفت : _ای بابا.... ما که دیگه خیلی وقته مزاحم همیشگی شما هستیم.... میگم شاید دیگه آبا از آسیاب افتاده باشه و شاید بهتر باشه برگردیم سر خونه ی خودمون.... نه یونس جان؟.... دیگه خبری از ساواک و تعقیب نیست.... شاید دیگه دنبال این دوتا طفل معصوم نباشن.... بد میگم یونس؟ یونس از درون آینه وسط ماشین نگاهی به خاله طیبه انداخت و سکوت کرد. اما یوسف برخلاف سکوت برادرش گفت: _ نه خاله طیبه..... این طوریا هم نیست اونا منتظرن شما رو پیدا کنند.... شاید دیگه کسی توی کوچه کشیک نده یا مراقبه در خونه نباشند اما اگر شما برگردید خونتون و فکر کنید همه‌چیز عادی شده، مسلماً دوباره سر و کله ساواک پیدا می‌شه. خاله طیبه با شنیدن حرف‌های یونس آه غلیظی کشید. من و فهیمه هم با ناراحتی تنها از پنجره به بیرون خیره شدیم. واقعاً تحمل این شرایط برایمان سخت بود. دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی نداشتم. گاهی فکر می‌کردم آخر دنیا همان روزهایی است که من داشتم سپری می‌کردم! 🥀🔅 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔅 🥀🥀💕 🥀🔅
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 یحیی هنوز هم سر به زیر بود . دیدار یحیی بعد از مدت‌ها، وسیله خوبی بود برای فراموش کردن آیهان. همه دور هم نشسته بودیم. آقا طاهر اصلاً به روی ما نیاورد که مدت‌هاست پدرمان ما را تنها گذاشته است و مادرمان در بستر بیماری است. خاله نرجس در حالی که یک قابلمه غذا برایمان آورده بود گفت: _ گفتم خواهرم شاید هوس آش کرده باشه برای همین آش رشته درست کردم که بیارم با هم بخوریم. سپند از خاله تشکر کرد و سحر در حالی که به من و سپیده نگاه می‌کرد گفت : _دخترا بلند شیم بریم سفره رو بیاریم پهن کنیم همه منتظر خوردن آش خوشمزه خاله هستن. همراه سحر و سپیده به سمت آشپزخانه رفتم . همانطور که کاسه‌های آش را آماده می‌کردم از سپیده شنیدم که گفت: _ یه چیزایی درباره کار جدید سپند شنیدم... درسته سحر؟ با خوشحالی گفت: _ آره خیلی خوشحال شدم براش... سپند تونسته توی یک شرکت سر کار بره ...یه شرکت خصوصی ...من که خیلی خوشحال شدم... اگه اونجا بتونه کارش رو ادامه‌دار بده ... برای ما هم خیلی خوب میشه .... وضع مالیمون بهتر میشه خیلی از مشکلاتمون حل میشه .... مثل اینکه حقوق خوبی هم بهش میدن . با خوشحالی گفتم : _چقدر خوب ....کاش منم به جای اینکه درسمو بخونم برم سراغ کار. نگاه تند سپیده و سحر سمتم آمد . _بیخود ....تو یکی بشین درست رو بخون.... ما به اندازه کافی کار می‌کنیم که لااقل تو درستو بخونی... خیلی تو ذوقم خورد اما سپیده کنار گوشم گفت : _ همه دارن از جون مایه می‌ذارن که فقط تو درستو بخونی... درستو بخون سمانه... حواست به درست باشه ....فکر آیهانم از سرت بیرون کن. این جمله آخر را آهسته‌تر از بقیه گفت. همه سر سفره جمع شدیم. آش خوشمزه خاله یک بار دیگر ما را دور هم جمع کرده بود . حتی مادر هم از آش خاله خورد. خنده و شوخی آقا طاهر باعث شده بود حال روحی ما بعد از مدت‌ها ، تغییر کند. خیلی وقت بود که کسی به دیدن ما نیومده بود و خیلی وقت بود که اینطور دور هم نگفتیم و نخندیده بودیم. بعد از ناهار با اصرار سحر ، خاله و شوهر خاله و یحیی برای شام هم خانه ما ماندند. آقا طاهر سرش را با تعمیر چرخ گوشت گرم کرده بود و یحیی هم با سپند صحبت می‌کرد و من و خواهرانم با خاله کنار مادر بودیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از چنددقیقه طاقت نیاوردم و به بهونه‌ی هوا تازه کردن اومدم توی حیاط. خودم رو پشت درختی که نشسته بودن قایم کردم و به حرفاشون گوش دادم: -دوست دارید کی بچه‌دار شید؟ -من عاشق بچه‌هام، اما هرچی شما بگی! -من حالا حالاها می‌خوام درس بخونم.! با روابط دوستی که مشکلی ندارید؟ -دوست منظورت همون رفیقای یاسمنِ؟ اگر اونا که چرا! همشون یه نمه مشکل مغزی دارن، دوست ندارم باهاشون بگردی! عه عه! این با نیلوفر و یلدا بود؟ رفتم جلو و سرفه‌ای مصنوعی کردم. _می‌گم حرفاتون زیاد طول نکشید؟ شب شد! -پیام بازرگانی... یاسمن جان خواهر گلم، شب بود! مابینشون نشستم و یه سیب از توی ظرفی که جلوشون بود برداشتم و گاز زدم. -فکر نمی‌کنی مزاحمی؟ _با من بودی؟ نه! می‌دونم مراحمم. -اما صحبت‌های شب خواستگاری خصوصیه. گاز دیگه‌ای به سیب زدم و گفتم: _من و شما که این حرفا رو نداریم، راحت باشید. بعد از اینکه فهمیدن قصد ندارم از جام بلند شم، خودشون قصد رفتن کردن. باهم رفتیم داخل و خاله نسرین و مامان گفتن: -چی شد؟ ایلیا خواست حرفی بزنه که بهش اجازه ندادم و خودم بلند گفتم: _مبااارکه! به تبعیت از دستور خاله، شیرینی رو به همه تعارف کردم. بعد هم مهریه بریدن و مابقی رسومات انجام شد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️