eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تمام نشد! اما بهتر شد..... آنقدر که لااقل خاله اقدس جلوی روی خاله طیبه و یوسف دیگر جرأت حرف زدن، نداشت. اما باز هم وقتی تنها می شدیم چنان آهی می کشید و زیر لب زمزمه می کرد: « آی زمونه....» که از همان آه و زمزمه اش می فهمیدم هنوز آرزویش دیدن نوه اش است و من مانع رسیدن به این آرزو.... اما روزها گذشت و با گذشتش من صبور بودن را آموختم. آنقدر صبور شدم که دیگر حتی از شنیدن زمزمه های خاله اقدس هم، دلم نمی شکست. باورم شده بود که من همین هستم. نازا و اجاق کور..... و همه چیز فراموشم شد. حتی آرزوهایم.... جنگ از یک سال و دو سال هم گذشت. یوسف همچنان فرمانده ی پایگاه بود اما بالاخره طی نامه ای به منطقه ی دیگری اعزام شد. خوب یادم هست که سال 64 بود.... و خبر اعزام یوسف به من هم رسید. و از همان روز دلشوره هایم شروع شد. برای سلامتی اش هر روز سه بار آیه الکرسی می خواندم و در کنار دعا برای همه ی رزمندگان، مخصوصا برای یوسف دعا می کردم. اما بالاخره اتفاقی که از آن می ترسیدم و خیلی پیش تر از خودش، دلهره اش را داشتم، افتاد. آن روز خیلی کار داشتم. تابستان 64 بود و نزدیک تولد 3 سالگی محمدرضا.... دنبال یک کادوی خوب برای محمد رضا بودم که در آهنی حیاط، محکم با مشت هایی پی در پی زده شد. سمت بالکن رفتم و از پشت پنجره دیدم که خاله اقدس در را گشود و خاله طیبه سراسيمه وارد حیاط شد. هنوز داشتم از پشت پنجره نگاهشان می کردم که دیدم چیزی به خاله اقدس گفت که او دو دستی توی سرش کوبید و کف حیاط نشست. و کمی بعد هر دو با هم از حیاط گذشتند و سمت خانه ی خاله طیبه رفتند. دلشوره ام اوج گرفت. چادر گلدارم را سر کردم و دویدم سمت خانه ی خاله طیبه. تا در حیاط را گشودم، خاله اقدس و خاله طیبه را جلوی در خانه، توی کوچه دیدم که با مردی دارند صحبت می کنند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀