🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_561
تمام نشد!
اما بهتر شد..... آنقدر که لااقل خاله اقدس جلوی روی خاله طیبه و یوسف دیگر جرأت حرف زدن، نداشت.
اما باز هم وقتی تنها می شدیم چنان آهی می کشید و زیر لب زمزمه می کرد:
« آی زمونه....»
که از همان آه و زمزمه اش می فهمیدم هنوز آرزویش دیدن نوه اش است و من مانع رسیدن به این آرزو....
اما روزها گذشت و با گذشتش من صبور بودن را آموختم. آنقدر صبور شدم که دیگر حتی از شنیدن زمزمه های خاله اقدس هم، دلم نمی شکست.
باورم شده بود که من همین هستم. نازا و اجاق کور..... و همه چیز فراموشم شد.
حتی آرزوهایم....
جنگ از یک سال و دو سال هم گذشت. یوسف همچنان فرمانده ی پایگاه بود اما بالاخره طی نامه ای به منطقه ی دیگری اعزام شد.
خوب یادم هست که سال 64 بود.... و خبر اعزام یوسف به من هم رسید.
و از همان روز دلشوره هایم شروع شد.
برای سلامتی اش هر روز سه بار آیه الکرسی می خواندم و در کنار دعا برای همه ی رزمندگان، مخصوصا برای یوسف دعا می کردم.
اما بالاخره اتفاقی که از آن می ترسیدم و خیلی پیش تر از خودش، دلهره اش را داشتم، افتاد.
آن روز خیلی کار داشتم. تابستان 64 بود و نزدیک تولد 3 سالگی محمدرضا.... دنبال یک کادوی خوب برای محمد رضا بودم که در آهنی حیاط، محکم با مشت هایی پی در پی زده شد.
سمت بالکن رفتم و از پشت پنجره دیدم که خاله اقدس در را گشود و خاله طیبه سراسيمه وارد حیاط شد.
هنوز داشتم از پشت پنجره نگاهشان می کردم که دیدم چیزی به خاله اقدس گفت که او دو دستی توی سرش کوبید و کف حیاط نشست.
و کمی بعد هر دو با هم از حیاط گذشتند و سمت خانه ی خاله طیبه رفتند.
دلشوره ام اوج گرفت. چادر گلدارم را سر کردم و دویدم سمت خانه ی خاله طیبه.
تا در حیاط را گشودم، خاله اقدس و خاله طیبه را جلوی در خانه، توی کوچه دیدم که با مردی دارند صحبت می کنند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀