🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_564
گوسفند کشته شد و گوشتش بین اهالی محل تقسیم.
چند روز بعد از همان قربانی بود که حال یوسف بهتر شد، آنقدر که به بخش منتقل شد و ما توانستیم همگی به دیدنش برویم.
با آنکه هنوز ماسک اکسیژن روی دهانش بود اما به وضوح دیدم که با دیدنم، لب زد:
_فرشته!
و اشک در چشمانش نشست. خاله طیبه که او هم برای یوسف خیلی نگران بود، با دیدن اشکان یوسف، ناراحت شد.
_چرا گریه می کنی آخه؟... تو اگه بدونی چقدر ما رو غصه دادی!
یوسف نگاهش هنوز به من بود که آهسته ماسک را از روی دهانش برداشت و با صدایی گرفته، نگاهم کرد و گفت :
_تو چی کشیدی فرشته!.... چقدر سخت بود!
و همین حرفش بغض را هم به گلویم نشاند. دست دور گردنش انداختم و کمی دلتنگی ام را تقلیل دادم.
خاله اقدس دستانم را ازدور گردن یوسف باز کرد و گفت :
_الان خوبی یوسف؟
_خدا رو شکر....
_بزن ماسکت رو... نفست می گیره مادر.
یوسف باز ماسکش را زد و نگاهمان کرد و بعد باز نگاهش به من خیره ماند.
دست دراز کرد سمت من و دستم را گرفت و رو به همه گفت :
_ببخشید.... حتما خیلی نگرانتون کردم.
و خاله اقدس گریست. احساس می کردم نباید یوسف جلوی مادرش دستم را بگیرد چون ممکن بود حسادت خاله اقدس را برانگیزد و با آن گریه، همین حس به من دست داد.
دستم را از میان دست یوسف کشیدم و آهسته شانه های خاله اقدس را مالش دادم.
_حالا که خدا رو شکر حالش خوبه.... گریه نکنید خاله.
و خاله اقدس همانطور که حدس زدم با لحنی که حسادتش را آشکار می کرد گفت :
_بذار پسرم ببینه چه جوری جگرم رو سوزونده... تا فکر نکنه فقط زنش نگرانش بوده.
حتی خاله طیبه هم شاکی شد.
_این چه حرفیه اقدس!.... هر کسی جای خودش عزیزه.
و یوسف به خاطر دل مادرش هم که شده دست انداخت دور گردن خاله اقدس و سرش را پایین کشید سمت صورتش و پیشانی اش را بوسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀