eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گوسفند کشته شد و گوشتش بین اهالی محل تقسیم. چند روز بعد از همان قربانی بود که حال یوسف بهتر شد، آن‌قدر که به بخش منتقل شد و ما توانستیم همگی به دیدنش برویم. با آنکه هنوز ماسک اکسیژن روی دهانش بود اما به وضوح دیدم که با دیدنم، لب زد: _فرشته! و اشک در چشمانش نشست. خاله طیبه که او هم برای یوسف خیلی نگران بود، با دیدن اشکان یوسف، ناراحت شد. _چرا گریه می کنی آخه؟... تو اگه بدونی چقدر ما رو غصه دادی! یوسف نگاهش هنوز به من بود که آهسته ماسک را از روی دهانش برداشت و با صدایی گرفته، نگاهم کرد و گفت : _تو چی کشیدی فرشته!.... چقدر سخت بود! و همین حرفش بغض را هم به گلویم نشاند. دست دور گردنش انداختم و کمی دلتنگی ام را تقلیل دادم. خاله اقدس دستانم را ازدور گردن یوسف باز کرد و گفت : _الان خوبی یوسف؟ _خدا رو شکر.... _بزن ماسکت رو... نفست می گیره مادر. یوسف باز ماسکش را زد و نگاهمان کرد و بعد باز نگاهش به من خیره ماند. دست دراز کرد سمت من و دستم را گرفت و رو به همه گفت : _ببخشید.... حتما خیلی نگرانتون کردم. و خاله اقدس گریست. احساس می کردم نباید یوسف جلوی مادرش دستم را بگیرد چون ممکن بود حسادت خاله اقدس را برانگیزد و با آن گریه، همین حس به من دست داد. دستم را از میان دست یوسف کشیدم و آهسته شانه های خاله اقدس را مالش دادم. _حالا که خدا رو شکر حالش خوبه.... گریه نکنید خاله. و خاله اقدس همان‌طور که حدس زدم با لحنی که حسادتش را آشکار می کرد گفت : _بذار پسرم ببینه چه جوری جگرم رو سوزونده... تا فکر نکنه فقط زنش نگرانش بوده. حتی خاله طیبه هم شاکی شد. _این چه حرفیه اقدس!.... هر کسی جای خودش عزیزه. و یوسف به خاطر دل مادرش هم که شده دست انداخت دور گردن خاله اقدس و سرش را پایین کشید سمت صورتش و پیشانی اش را بوسید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀