هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_566
روزهای سخت آدم ها را قوی تر می کند.... و من قوی تر از همیشه شده بودم. آنقدر قوی که دیگر اصلا توجهی به گوشه کنایه های هیچ کسی مرا آزار نمی داد.
یوسف خدا را شکر بهتر بود و به اداره برگشته بود. اما خود اداره، به او اجازه ی حضور در جبهه را نمی داد.
البته اداره هم، کم از جبهه نبود. گاهی شب ها دیر می آمد، گاهی ماموریت می رفت و باز حرف و حدیث های زیادی پشت سرم شروع شده بود.
یادم هست سال 65 بود که اولین بار، از زبان یکی از همسایه ها شنیدم که داشت دم در خانه شان با دیگری صحبت می کرد و مرا با زنبیل قرمز نان دید و آهسته پچ پچ کرد.
_اینم اجاقش کوره.....
حتی به روی خودم هم نیاوردم و عمدا نگاهشان کردم تا مجبور شوند سلام کنند.
_سلام....
جواب سلامشان را دادم و مثل خودشان فضولی کردم.
_سلام... می گم بیگم خانم شما کاری چیزی ندارید تو خونه؟
متعجب نگاهم کرد.
_چطور؟
_خب آخه خیلی دم در خونه وا می ایستید و پشت سر اهالی حرف می زنید.... گفتم بدونم بی کارید یا نه.
لبش را کج کرد و گفت :
_وا چه حرفا.... دهن منو باز نکن که خوب دارم بهت چی بگم.
_بگید دیگه می خواید چی بگید مثلا که تا الان نگفتید.
و معطل نکردم و برگشتم به خانه. نانی که برای خاله اقدس خریده بودم را به او دادم و از همان روز باز تصمیم گرفتم که دوباره پیگیر درمانم شوم.
نگفته به یوسف از همان روز، سری به زایشگاه نظام آباد زدم و سراغ بهترین دکتر زنان رفتم.
دکتر برایم کلی دارو نوشت و دستوراتی داد و من به خانه برگشتم.
می خواستم به یوسف بگویم اما یوسف شب ها خیلی دیر به خانه می آمد و گاهی شام نخورده حتی می خوابید.
کمی لاغر شده بود و باز کلی کنایه می شنیدم که من یوسف را حرص می دهم که او اینقدر لاغر شده است.
گاهی حتی به فهیمه حسودی ام می شد. چنان روزها غرق بازی با محمد رضا می شد که حتی نبود همسرش را هم احساس نمی کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀