هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_567
روزها را با کار خانه و گاهی رفتن به خانه ی خاله طیبه و بازی با محمد رضا می گذراندم.
فهیمه بعد از شهادت آقا یاسر دوباره به خانه ی خاله طیبه برگشت اما خانم و آقای تسلیمی هر هفته دنبال محمد رضا می آمدند و او را برای دو روز پیش خودشان می بردند که البته به گفته ی فهیمه با اذیت ها و شیطنت های محمد رضا، او را عصر جمعه بر می گرداندند و باز تا هفته ی بعد باز دلشان طاقت دوری از محمد رضا را نمی آورد و باز سراغش را می گرفتند.
گاهی هم سرم را با بافتن لباس برای محمد رضا گرم می کردم. اما کم کم احساس می کردم که دارم افسرده و ناامید می شوم.
نا امید از زندگی که شاید برای من یک رنگ که نه، بی رنگ شده بود. مخصوصا با مشغله ی کاری یوسف که صبح زود به اداره می رفت و شب ها آنقدر دیر بر می گشت که گاهی یک چای خورده و نخورده، می خوابید. اوایل سال 66 بود که یوسف توانست پیکان مدل 53 را بخرد و ما چقدر ذوق کردیم!
یادم هست که قرار یک مسافرت دسته جمعی را گذاشتیم و همه با هم به قم رفتیم. پیکان آبی آسمانی یوسف و من و خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه و محمد رضایی که روی پای فهیمه نشسته بود.
و چقدر شیطنت کرد!
_عمو..... اون ماشینه اسمش چیه؟
_کدوم عمو؟
_همون بزرگه.
_اون اسمش کامیونه عمو.....
_یکی از اونا برای من می خری عمو؟
و همه زدند زیر خنده و فهیمه جوابش را داد.
_حالا بخریم چطور می خوای بشینی پشتش؟.... اون بزرگه تو کوچولویی.
و محمد رضا خوب جوابی داد:
_خب منم غذا می خورم بزرگ می شم.
و یوسف با خنده گفت :
_آفرین عمو.... آره.... شما بزرگ بشی می تونی بشینی پشت اون ماشینه.
_خب برام بخر دیگه.
_خب الان من اونو بخرم، راننده ی اون ماشین بیکار می شه... تو غذا بخور بزرگ بشی بعد اون رانندهه پیر می شه دیگه چشماش نمی بینه... اونوقت من اونو برات می خرم.
_عمو بیام بشینم رو پات رانندگی کنم؟
نگاه همه به سمت یوسف بود که یوسف جواب داد :
_بیا عمو....
و صدای اعتراض همه برخاست.
_عه نه!
هر قدر ما اعتراض می کردیم و نه می گفتیم یوسف می گفت اشکالی ندارد.
محمد رضا هم ورد گرفته بود که پشت فرمان بنشیند و آخرش هم نشست.
_ببین عمو فرمان تکون نباید بدی، فقط دستت رو بذار روی فرمون ماشین.
و محمد رضا اطاعت کرد.
یوسف آهسته می رفت و سرعتی نداشت اما محمد رضا دست بردار نبود.
_خب عمو برو بشین عقب که اگه آقا پلیسه ما رو ببینه، ماشین ما رو می گیره.
_چرا؟ مگه ما دزدیم؟
یوسف خندید.
_دزد نیستیم ولی می گه چرا این آقا پسر داره رانندگی می کنه، بعد ماشين ما رو بگیره ما دیگه ماشين نداریم چکار کنیم؟
_باشه عمو میرم عقب می شینم.
و بالاخره محمد رضا راضی شد تا دست از رانندگی بردارد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀