eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ‌روزها را با کار خانه و گاهی رفتن به خانه ی خاله طیبه و بازی با محمد رضا می گذراندم. فهیمه بعد از شهادت آقا یاسر دوباره به خانه ی خاله طیبه برگشت اما خانم و آقای تسلیمی هر هفته دنبال محمد رضا می آمدند و او را برای دو روز پیش خودشان می بردند که البته به گفته ی فهیمه با اذیت ها و شیطنت های محمد رضا، او را عصر جمعه بر می گرداندند و باز تا هفته ی بعد باز دلشان طاقت دوری از محمد رضا را نمی آورد و باز سراغش را می گرفتند. گاهی هم سرم را با بافتن لباس برای محمد رضا گرم می کردم. اما کم کم احساس می کردم که دارم افسرده و ناامید می شوم. نا امید از زندگی که شاید برای من یک رنگ که نه، بی رنگ شده بود. مخصوصا با مشغله ی کاری یوسف که صبح زود به اداره می رفت و شب ها آنقدر دیر بر می گشت که گاهی یک چای خورده و نخورده، می خوابید. اوایل سال 66 بود که یوسف توانست پیکان مدل 53 را بخرد و ما چقدر ذوق کردیم! یادم هست که قرار یک مسافرت دسته جمعی را گذاشتیم و همه با هم به قم رفتیم. پیکان آبی آسمانی یوسف و من و خاله طیبه و خاله اقدس و فهیمه و محمد رضایی که روی پای فهیمه نشسته بود. و چقدر شیطنت کرد! _عمو..... اون ماشینه اسمش چیه؟ _کدوم عمو؟ _همون بزرگه. _اون اسمش کامیونه عمو..... _یکی از اونا برای من می خری عمو؟ و همه زدند زیر خنده و فهیمه جوابش را داد. _حالا بخریم چطور می خوای بشینی پشتش؟.... اون بزرگه تو کوچولویی. و محمد رضا خوب جوابی داد: _خب منم غذا می خورم بزرگ می شم. و یوسف با خنده گفت : _آفرین عمو.... آره.... شما بزرگ بشی می تونی بشینی پشت اون ماشینه. _خب برام بخر دیگه. _خب الان من اونو بخرم، راننده ی اون ماشین بیکار می شه... تو غذا بخور بزرگ بشی بعد اون رانندهه پیر می شه دیگه چشماش نمی بینه... اون‌وقت من اونو برات می خرم. _عمو بیام بشینم رو پات رانندگی کنم؟ نگاه همه به سمت یوسف بود که یوسف جواب داد : _بیا عمو.... و صدای اعتراض همه برخاست. _عه نه! هر قدر ما اعتراض می کردیم و نه می گفتیم یوسف می گفت اشکالی ندارد. محمد رضا هم ورد گرفته بود که پشت فرمان بنشیند و آخرش هم نشست. _ببین عمو فرمان تکون نباید بدی، فقط دستت رو بذار روی فرمون ماشین. و محمد رضا اطاعت کرد. یوسف آهسته می رفت و سرعتی نداشت اما محمد رضا دست بردار نبود. _خب عمو برو بشین عقب که اگه آقا پلیسه ما رو ببینه، ماشین ما رو می گیره. _چرا؟ مگه ما دزدیم؟ یوسف خندید. _دزد نیستیم ولی می گه چرا این آقا پسر داره رانندگی می کنه، بعد ماشين ما رو بگیره ما دیگه ماشين نداریم چکار کنیم؟ _باشه عمو میرم عقب می شینم. و بالاخره محمد رضا راضی شد تا دست از رانندگی بردارد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀