هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_574
هیچ فکر نمی کردم عکس برداری رنگی از رحم آنقدر درد داشته باشد.
مجبور بودم بیست دقیقه با دردی وحشتناک که اصلا قابل تحمل نبود، دست و پنجه نرم کنم و تکان هم نخورم تا دستگاه بتواند عکس برداری کند.
اما وقتی از تخت پایین آمدم دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
درد امانم نداد. نفهمیدم کی مرا جمع کرد و به من آب قند داد.
_همراهت کسی نیست؟
_تنها اومدم.
_چشماتو باز کن ببینم.
به زحمت چشم باز کردم. صورت خانم دکتر را دیدم که به همراه منشی خانمی بالای سرم بودند.
_تلفنی از کسی داری زنگ بزنیم بهش بگیم؟
به زحمت گفتم :
_اداره ی شوهرم هست....
_اسم شوهرت رو بگو.
_یوسف صلاحی....
منشی شرکت کاغذی آورد و من شماره ی اتاق یوسف را در اداره برایش نوشتم و به او دادم، منشی که رفت، خانم دکتر گفت :
_حق داری.... چسبندگی شدید رحم داشتی..... ماده ی حاجب به سختی از لوله می رفت.... معمولا این جور چسبندگی ها بخاطر عفونت شدید ایجاد می شه..... سابقه ی عفونت شدید داری؟
_چند سال پیش بچه تو شکمم مُرد و من نفهمیدم، عفونت تو بدنم پخش شد....
_احتمالا واسه همون بوده....
و همان موقع منشی برگشت.
_زنگ زدم.... شوهرش گفت خودشو می رسونه.
_بیا لطفا کمکش کن لباس بپوشه، بعد بذار توی اون اتاق بغلی دراز بکشه.
_چشم خانم دکتر.....
روی تخت اتاق کناری دراز کشیدم که حدود نیم ساعت بعد یوسف رسید.
صدایش را از درون اتاق شنیدم. بلند و نگران.
_سلام.... من همسر خانم عدالت خواه هستم.
_بله ایشون حالشون مساعد نبود، نتونستیم تنها رهاشون کنیم واسه همین به شما زنگ زدیم.
_الان کجاست؟
_توی اون اتاق هستن.
قدم های بلند یوسف سمت اتاق آمد و صدایش را باز شدن در شنیدم.
_فرشته!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀