هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_655
شاید فصل جدید زندگی من و یوسف از همان روز شروع شد. از همان وقتی که فکر می کردم با شناسایی همکاران یوسف، فرهاد دیگر نمی تواند به ایران برگردد.
یا شاید بخاطر اینکه فکر می کردم، فرهاد بخاطر من دست از سر یوسف برداشته است.
اما همه ی اینها سالیان سال بعد جواب گرفت!
وقتی یوسف دانشگاه قبول شد و درسش را ادامه داد تا مدرک فوق لیسانسش را گرفت.
یا وقتی مهتاب بزرگ تر شد..... آنقدر که وارد دبیرستان شد و من با دیدن زیبایی بکر و متانت محجوبش، به خودم و یوسف افتخار کردم.
یا آن زمان که محمدرضا جوان رشیدی شد و فاطمه دختر فهیمه و یونس بزرگتر.....
وقتی خاطرات گذشته کم کم رنگ و روی خود را به دست خاطرات نو داد.... وقتی قاب های ساده ی عکس های روی دیوارمان عوض شد..... شاید ما هم تغییر کردیم.
دهه ی 80 بود. سالش را یادم نیست ولی مهتاب تازه مدرک دیپلم گرفته بود و برای کنکور سخت تلاش می کرد.
اما محمد رضا مدرک لیسانسش را گرفته بود و دنبال کار بود.
همه ی ماجرا از همان روزها شروع شد.
از اولین روزهای خرداد که خبر بیماری خاله اقدس را فهیمه به ما داد و بعد از چندین سال، به تهران برگشتیم.
با آنکه خاله طیبه و خاله اقدس چند باری از ما سر زدند و ما هم چندین بار به تهران سفر کردیم اما هر بار به قدر یک دید و بازدید ساده با فهیمه و یونس دیدار داشتیم.
اما میان همان دید و بازدید ها بود که بارها متوجه ی نگاه های خاص محمد رضا به مهتاب شدم.
محمد رضا پسر محجوب و سر به راهی بود و من از او بدم نمی آمد اما نظر مهتاب و یوسف هم مهم بود.
اما درست در اولین روزهای خرداد بود که فهیمه خبر بیماری خاله اقدس را به ما داد. یوسف خیلی بهم ریخت و نگران شد و تنها راهکار این بود که به تهران برگردیم.
اما فصل شروع امتحانات آخر ترم مهتاب بود و دو تا از امتحاناتش مانده بود.
عجله ی یوسف و حال بد خاله اقدس و امتحانات مهتاب، بدجوری ما را گیج کرده بود.
با آنکه چمدان هایمان را بسته بودیم که به تهران برویم اما بخاطر مهتاب مجبور شدیم چند روزی صبر کنیم و در همان چند روز یوسف کار عجیبی کرد.
شب بود و در آشپزخانه داشتم غذا درست می کردم که مهتاب با همان کتاب درسی اش وارد آشپزخانه شد.
_مامان شام چی داریم؟
جوابش را ندادم که جلو آمد و سرکی به قابلمه ی غذا کشید.
_وای قیمه بادمجون!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀