هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_678
یوسف کنار جاده نگه داشت. معذب از برخورد با او، ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم و بی خودی، خودم را به خواب زدم که یوسف از ماشین پیاده شد. از صندوق عقب ماشین، اسپری هایم را از درون ساک دستی ام آورد و دری که سرم سمتش بود را گشود.
شانه هایم را گرفت و مرا نشاند.
_بی خودی حرص نخور.... یه عمر با لجبازیات ساخته ام بازم می سازم.
مهتاب نیشخند پُر شیطنتش را از یوسف مخفی کرد و با لحن پُر شکایتی گفت :
_بابا بس کن تو رو خدا... حالش بده.
یوسف پشت سر منی که روی صندلی عقب نشسته بودم، نشست و یکی از اسپری هایم را دستم داد.
با اخمی که سمت مهتاب روانه می کردم، بی دلیل، اسپری را زدم که مهتاب باز نمک شیطنتش را ریخت.
_بابا شونه هاشو ماساژ بده.... نمی شد حالا از این حرفا نزنید!
یوسف در حالیکه با دستان قوی اش، شانه هایم را مالش می داد گفت :
_مامانت خودش می دونه که چقدر دوستش دارم....
مهتاب به جای من جواب داد :
_آخه چه فایده بابا..... شما خیلی مامانو دوست داری.... ناراحت نشی بابا.... ولی خیلی هم نیش و کنایه می زنی....
یوسف سرش را از کنار شانه ام خم کرد و نگاهم.
_آره فرشته؟
جوابش را ندادم و با همان حالت قهر سرم را خلاف نگاهش چرخاندم که مهتاب باز ادامه داد :
_ببین بابا.... دلشو شکستی.... بوسش کن بابا... از دلش در بیار.
یوسف برای خنداندن من، کمی بامزه بازی در آورد.
_استغفرالله.... توی خیابان....
_بابا بوسش کن دیگه.... دلش شکسته....
_خدایا ما رو ببخش.... قصدمون ترویج فرهنگ غیر اخلاقی نیست.... دلش شکسته خدا....
و بعد بوسه ای روی گونه ی چپم زد.
مهتاب کف زد و با شوق گفت :
_حالا نوبت توعه مامان... یه عمر باهاش لجبازی کردی از دلش در بیار.
چشم غره ای به مهتاب رفتم که یوسف آهی نمایشی کشید.
_دیدی مهتاب بابا..... دیدی مامانت منو دوست نداره..... دیدی ناراحتی من واسش مهم نیست.
و مهتاب چشمکی زد.
_مامان زود باش.... مامان، داماد رو ببوس و تمام.... شام مهمان باباییم مامان.... می خواد سنگ تموم بذاره برامون.... زود باش دیگه مامان....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀