هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_689
و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد.
از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم :
_فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ.
تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم:
_فکر کردم رفتی اداره....
_رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟
برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم.
چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است.
_نه... چیزی نبود.
فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد.
_حالت خوبه؟
_آره....
_چرا تند نفس می کشی پس؟!
_این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت.
_بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟!
_حساس شدی باز؟!
پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند.
_دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟
_نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب.
از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت.
هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد.
یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت.
_بزن فرشته.... اصلا نفس نداری.
زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره.....
تکیه زد به کابینت و پرسید:
_خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟
نگاهش کردم و گفتم :
_حالم خوب نیست... می شه نگم.
ابرویی بالا انداخت و همانطور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت :
_آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀